بایگانی دسته: دل نوشته

نامه یک زن ۸۳ ساله به دوستش برتا

این متن رو یکی از دوستانم برام ارسال کرده و خوندنش رو بهتون توصیه می کنم چرا که زاویه نگاهی که میشه به این متن داشت قطعا آموزنده و مفید هست

برتای عزیز
مدتی است بیشتر مطالعه می کنم و کمتر گردگیری می کنم.
در حیاط نشسته ام و بدون این که فقط نگران علف های هرز باغچه باشم از منظره باغچه لذت می برم.

وقت بیشتری را با خانواده و دوستانم می گذرانم و کمتر کار می کنم.
زندگی باید الگوی تجربیات برای دوست داشتن باشد نه برای تحمل کردن.
من سعی دارم این لحظات را دریابم و آن ها را گرامی بدارم.

دیگر هیچ چیزی را ذخیره یا پس انداز نمی کنم و از ظروف گران قیمتم در هر مناسبتی استفاده می کنم.
بهترین لباسم را در فروشگاه میپوشم. نظر من این است که هر چه ظاهر بهتری داشته باشم ، فروش بهتری هم خواهم داشت.
عطر خاصم را برای مناسبت های خاص کنار نمی گذارم . بلکه آن را در محیط کار و فروشگاه ها هم استفاده می کنم.

یکی از این روزها ، کنترلم را روی توانایی هایم از دست می دهم. پس اگر چیزی امروز ارزش گفتن، شنیدن و عمل کردن دارد ، می خواهم امروز بگویم، بشنوم و عمل کنم.

اگر مردم بدانند که شاید فردا وجود نداشته باشند ، امروز چه کارهایی انجام می دهند؟
فکر می کنم به یکی از اعضای خانواده یا یکی از دوستانشان زنگ می زنند.

شاید هم با یکی از دوستان قدیمی تماس بگیرند و از او بابت کدورت ها عذرخواهی کرده و صلح کنند.
شاید هم به یک رستوران خاص بروند و بهترین غذای مورد علاقه شان را سفارش دهند. نمی دانم این ها فقط حدس و گمان من است.

اگر می دانستم وقتم محدود است انجام ندادن همین چیزهای کوچک مرا عصبانی می کرد.
عصبانی برای ننوشتن نامه ای که همیشه دوست داشتم بنویسم.
عصبانی برای نگفتن جمله “دوستت دارم” به عزیزانم

عصبانی برای از دست دادن ثانیه هایی را که میشود با عزیزان به بهترین نحو گذراند . ولی حالا در حال تلف شدن است .
من سخت تلاش میکنم، نه برای این که چیزی را برگردانم یا ذخیره کنم، بلکه برای این که عشق و شادی را به زندگی ام بیاورم.

هر صبح که چشم هایم را باز می کنم به خودم می گویم امروز همه چیز خاص است. هر روز، هر دقیقه و هر نفسی که میکشم هدیه ای ناب است.

شاید زندگی ما آن موسیقی که می خواستیم نباشد ، اما تا زمانی که زنده هستیم می توانیم با موسیقی زندگی برقصیم.

خوب زندگی کردن

نامه ای از خدا

ﻓﺮﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
ﺑﺮﻭﻳﺪ ،ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻡ ﺯﻧﺪﮔﻴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻴﺪ ،
ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺷﻌﺮ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﮑﻨﻴﺪ .
ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ میخواهید ﺳﺮ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﮐﻼﻩ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﺪ ، ﭼﺮﺍ ﭘﺎی ﻣﻦ ﺭﺍ ﻭﺳﻂ ﻣﯽ ﮐﺸﻴﺪ؟
ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺧﺪﺍﻳﻢ ﭼﺮﺍ موسی ﺭﺍ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﺷﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﻄﻴﻞ ﮐﻨﺪ ، عیسی ﺭﺍ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻳﮏﺷﻨﺒﻪ ﻭ به مسلمانها ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺟﻤﻌﻪ ﺭﺍ؟
ﭼﺮﺍ ﮐﺎﺭی ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻋﻴﺴﻮی ﺷﺮﺍﺑﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻠﻴﺴﺎ یعنی خانه خدا راحت ﺑﻨﻮﺷﺪ! ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎی ﺷﺮﺍﺏ، ﺷﻼﻕ ﺑﺨﻮﺭﺩ؟
ﭼﺮﺍ ﯾﮑﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﯿﭻ ﻧﭙﻮﺷﺪ؟
ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍئی که شما میگوئید ﺑﻮﺩﻡ، ﭼﺮﺍ باید بگذارم به اسم من ﮐﻠﻴﺪ ﺑﻬﺸﺖ بفرﻭﺷﻨﺪ ؟!
ﻳﺎ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﻣﻦ ﺟﻬﻨﻢ کنند ؟
ﺧﺪﺍیی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺧﺪﺍیی ﮐﻪ ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺟﻬﻨﻤﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﭘﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ،!!
ﺧﺪﺍیی ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁنﭼﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺣﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ ، ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﯽﺩﻫﺪ…!!!
ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺘﻢ !
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ اید !!!!!!!!
اگر به دنبال من میگردید مرا در عشق، مهربانی، بخشش ،آگاهی، گذشت، راستگوئی و انسانیت پیدا کنید
البته اگر …. به دنبال من میگردید !

الهی قمشه

ای خدا! درجعبه ات چه داری ؟

این طور که توی شبکه های اجتماعی می گفتن، متن زیر برنده جایزه beautiful life در آلمان شده
حتی اگر برنده هم نشده باشه و یه آدم بی سواد ژنده پوش هم اون رو نوشته باشه فرقی نمی کنه
ارزش خوندن رو داره
مردی درحال مرگ بود
وقتیکه متوجه مرگش شد، خدا رابا جعبه ای دردست دید
خدا :
وقت رفتنه
مرد :
به این زودی؟
من نقشه های زیادی داشتم
خدا :
متاسفم ولی وقت رفتنه
مرد :
درجعبه ات چی دارید؟
خدا :
متعلقات تورا
مرد :
متعلقات من؟
یعنی همه چیزهای من ؛
لباسهام پولهایم و ـ ـ ـ
خدا :
آنهادیگر مال تو نیستند، آنهامتعلق به زمین هستند
مرد :
خاطراتم چی؟
خدا :
آنهامتعلق به زمان هستند
مرد :
خانواده و دوستانم؟
خدا :
نه ، آنهاموقتی بودند
مرد :
زن و بچه هایم؟
خدا :
آنهامتعلق به قلبت بود
مرد :
پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا :
نه ؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد :
پس مطمئنا روحم است؟
خدا :
اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است
مرد بااشک درچشمهایش و باترس زیاد
جعبه را از دست خدا گرفت و بازکرد ؛
دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت :
من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا :
درسته ، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد :
پس من چی داشتم؟

خدا :

لحظات زندگی مال توبود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال توبود .
زندگی فقط لحظه ها هستند

قدر لحظه هارا بدانیم و لحظه هارا دوست بداریم.

زیباترین واژه ها را نثار بانوان می کنم / روزتان مبارک

علی_حسینی_روز_مادر

تنها یک روز را برای قدردانی از تو نامگذاری کرده اند، توئی که تمام لحظات زندگی ات، عمرت، جوانی ات، زیبائی ات و هر چه خوشی داشتی را به پای من گذاشتی،
مادر عزیزم! تمام زیباترین واژه های کائنات را بر لبانم می گذارم و بر مهر سجاده پایت بوسه می زنم و آنها را نثار شکوه نام بزرگ ات می کنم.
مادر عزیزم! با نفس تو زنده ام، قدم به قدم زندگی ام را با دعای خیر تو بر می دارم. خدایا ! نگاهت در نگاه مادرم، نگاه ات را ازمن دریغ نکن، گلچهره تمام مهربانی ها را به تو می سپارم، مادرم را حفظ کن و مادران سفر کرده را بیامرز.

با من باش

حمد و ستایش مخصوص خدایی است که خالق جهان است. او تنها صمد در این پهنه گیتی است بی نیاز بی نیاز
آرام . صبور، مطلق . محبوب و معشوق است.  بی پرده از او می گویم و از او می خواهم و به شکرانه اعطای نعمتی چون خودش به ستایش او می پردازم .
اما من سرشار از نیاز ، نیاز به عشق ، محبت، کرم ،جود ،احسان ،بخشش . نیاز به او که اگر یک لحظه در وجودش تردید کنم همه چیز می لغزد و از بین میرود .
به همه عالم می نگرم در میان ستارگان در میان کوهها ، جنگلها ، دریاها ، گلها ، و …..
او همه جا هست اما من کجای این جهان جا دارم ؟
من سرشار از نیاز به کدامین مامن پناه می برم ؟ کدامین آغوش پذیرایم است ؟
و کدامین صدا به نجواهای شبانه ام پاسخ می دهد؟
تو تو تو و فقط صدای تو را می شنوم که من را می خوانی و امید به ادامه این راه را در من زنده می کنی !
با من باش ! با من و دوستانم وهمه آنهایی که به ندای درونشان گوش می دهند و تو را صدا میکنند…..

آرزو

آروزی های پری
گاهی روی آرزوهام می شینم و باهاشون پرواز می کنم
گاهی می رم بالا و بالا
گاهی پایین و پایین
گاهی از لابه لای سبزه زارهای شلوغ و قشنگ
گاهی از لابه لای پرواز پروانه ها و پرنده ها، شاخه ها و درخت ها
گاهی روبروی یه حلزون می ایستم و به روش می خندم و با هم حرف می زنیم
گاهی از سرمای هوا، آرزوهام سردشون می شه
گاهی با این سرما می ریم توی یه کلبه
کلبه ای که از پنجره هاش بیرون رو نگاه می کنم
پنجره هایی که قطره های روی شیشه اون نشون می ده بیرون چقدر سرده
کلبه ای که چشم های آهو و خرس و … همه توی شب میدرخشه و برف نم نم داره جلوی باز و بسته شدن در رو می گیره
کلبه ای که صدای کشته شدن هیزم از توی شومینه اون بلنده
کلبه ای که نور غالب اون نور زرد هست
کلبه ای که منتظر به صدا درومدن درب اون نیستی
آرزوهام در حال پروازن

پرواز می کنم به بالای کوه ها می رم
از بالا، کوه ها چقدر قشنگ هستن، کوه برفی و کوه سبز و کوه خشک
همشون قشنگ و با وقار هستن . قربونت برم خدارو

پرواز می کنم به درون دل آدم ها می رم
نمی دونم چرا همیشه برای پرواز به درون دل آدم ها اول از دختر بچه های یتیم شروع می کنم که چشماشون منتظر یه نوازش هست اما غرورشون اجازه بروز اون رو نمی ده
دل اون دختر و پرواز می کنم برای خندوندنش از هیچ کاری دریغ نمی کنم
همه چیز رو یادم می ره
همه آرزوم فقط خندوندن اون میشه حتی اگر این خندیدن به اندازه آب شدن یه گوله برف طول بکشه
دخترک رو دوست دارم .

آرزوهام رو جهت می دم به طرف خاطره هام
آره سوختم
برای هیچی سوختم
آرزوهام توی خاطره هام من رو می سوزونه
آرزوهای گذشته هم برای خودش شیرینی داره
عسل هست
اما آرزوهایی بود که براشون قدم برداشته بودم
جوونی گذاشتم
از بزرگترین آرزوهام برای آرزوهای دیگران گذشتم، سوختم، آتیش گرفتم
آرزو نقش بر آب بود و من در ته آب به دنبال گنج غرق شده می گشتم

نفرین به اون چیزی که آرزوهام رو ساخت و خودش هم غرقش کرد
آرروز هام رو به زور از خاطره ها در میارم تا رنگ و لعابی بدم بهش برای پریدن به آینده
وااااااااو
چقدر آینده می تونه قشنگ باشه
دست خودم هست
می شه ساختش
می شه آرزوها رو تا دم مرگ دنبال کرد
تا رخت زندگی رو نبستی می تونی هی و هی آرزو کنی

سقف آرزوهامون رو نباید الکی بالا ببریم یا اون ها رو دست کم بگیریم
می شه همیشه آرزو کرد
می شه همیشه آرزو داشت
می شه برای آرزو کردن زندگی کرد

آرزو رو اونقدر نباید سخت کرد که نشه بهش رسید
آرزو رو باید همیشه جلوی چشم داشت و اون رو دید
تو تنها به آرزویی می تونی برسی که به سقف اون یه چراغ زده باشی و بتونی اون رو ببینی
اگر آرزوت از قد و قامتت بالا تر باشه، طبیعی هست که دستت به سقف نمی رسه که براش چراغی نصب کنی

آرزو رو می شه توی دستتات بگیری و باهاش زندگی کنی
می تونی باهاش بال دربیاری و پرواز کنی

آروز های شیرینی کن
برای آرزوت حرکت کن

برای من آرزو کنید
زندگی بین آرزوها رو دوست دارم
یادتون نره
من!
تا دم مرگم آرزو دارم

“علی حسینی”

تنها ماندگار

خدایا!
می بینی چقدر تنهام؟
می بینی چقدر درگیر ذهنیات خودم هستم؟
خدایا! می بینی هر روز دارم مثل شمع درون خودم می ریزم
خدایا! گفتی با سوخته دل هایی، کجایی؟ صدای دلم رو می شنوی؟
خدایا! هر چقدر دورت می گردم صدای کمتری از تو می شنوم
هستی؟
کجایی؟
جقدر می خوای به من نگاه کنی؟
من رو به کی سپردی؟
من رو کجا گذاشتی؟
خدایا! از دیدن زجرهام لذت می بری؟
تا به کی سرم رو بالا نگه دارم و از درون وجودم و روحم ریسیده بشه؟
خدایا! تو می خوای من به کی به غیر از خود تو پناه بیارم؟
خدایا! دو راهی های زندگی ام رو چرا هر روز بیشتر و بیشتر می کنی؟

ببینم
تو قسمت من گذاشتی که دیگران رو از آب و گل در بیارم و بعد خودم تو باتلاق برم؟

“در دو روز عمر کوته سخت جانی کرده ام”

توی این هزار و یک شب بس نبود که به پای عشق الهی بشینم و دور شمع نورانی تو بچرخم که حالا باید بال هام رو برات بسوزونم؟

خدایا! دیدی که من در مقابل همه چیز سکوت کردم و دلم به هزار صدای زهر دار شکست و نزاشتم کسی صداش رو بشنونه

خدایا! بعضی وقتها می مونم نفرین کنم یا دعا کنم

خدایا! تو با ساکت بودنت نمک به زخم من نزن

خدایا! باشه خنده حرام
چرا نمی زاری از ته دل گریه کنم؟

“نه یک خنده بر لب
نه آسودن از غم”

خدایا ! از کودکی من، تو با من بودی و راه رو به من نشون می دادی
تنهام نزار و با من بمون

تو تنها موندگار منی

“علی حسینی”

مصاحبه با خدا

خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
خد لبخندی زد و پاسخ داد:
« زمان من ابدیت است… چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
خدا جواب داد….
« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند…و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
«اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند»
«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت….
سپس من سؤال کردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»
« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
خدا لبخندی زد و گفت…
«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
« همیشه»

چه کردی با من؟

چه کردي با من؟…
ميخواهم بنويسم…اما از چه؟ از کي؟ و براي چي؟…
وجود ملتهبم در انتظار گذشت لحظه هاست…
اما براي شنيدن چه کلامي؟…
مي خواهم بنويسم…
از تو..
از اين نيامدن و قصد رفتن کردنت..
مي خواهم بنويسم اما دستهايم مي لرزد…
چه کردي با من؟…
چه خواستم ز تو که دريغ ميکني؟چه خواستي که نکردم؟…
غم نبودنت به جانم نيشتر ميزند اما درماني نيست که به مقابلش روم…
آخر تو تنها اميد بودي تنها دعاي شبانه ام…
مي خواهم بنويسم…
از چشماني خيس و دلي در اندوه نشسته از آرزوها و دعا هاي بيهوده..
هنوز دستانم ميلرزد اما باز هم مي خواهم عقده نشکفته ي دل را با نوشتن باز کنم..
نمي نويسم چگونه مي پرستمت…
مي نويسم که مردنم را در پايت باور نداري…
مي نويسم که من همان جزيره متروک بودم…
اي که بي من قصد رفتن مي کني…
مي خواهم بنويسم اما چه سود؟!تو که نخوانده دوررش مي اندازي..
چه سود از نوشتن وقتي گريه هايم نتوانست تو را از رفتن باز دارد..
ديگر نمي خواهم بنويسم …
ديگر نمي خواهم بگويم چه قول ها دادي و چه قسم ها خوردي…
نمي خواهم بنويسم که چگونه دستي که به نياز بسويت دراز شده بود رد کردي…
نمي خواهم بنويسم که مي تواني فراموش کني …
اما نا نوشته مي داني که هرگز فراموش نخواهم کرد…

یک روز و هزار سال

دو روز مانده به پایان جهان
تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز
تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد وبیراه گفت ،خدا سکوت کرد
جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
آسمان و زمین را به هم ریخت
خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم
اما یک روز دیگر هم رفت
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی
تنها یک روز دیگر باقی است
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ؟
با یک روز چه کار می توان کرد ؟
خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است
و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت
حالا برو و زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید
اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد
قدری ایستاد
بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقت شروع به دویدن کرد
زندگی را به سر و رویش پاشید
زندگی را نوشید و زندگی را بویید
و چنان به وجد آمد
که دید می تواند تا ته دنیا بدود
می تواند بال بزند
می تواند
او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد
اما
اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید
کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد
و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد
لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان یک روز زندگی کرد
اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند
امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود

این حقیقت من است 1

در همان نفسی که به دنیا آمدم قید همه چیز رو زدم ولی الان چیزی یادم نمی یاد
آرام و بی صدا و گریه کنان شبها را به سحر رساندم اما کسی چیزی نفهمید
هقهقه گلویم را فقط و فقط حواله قلبم کرد و چنان درد می گرفت که فریادم را حواله نفرین به زمان و مکان می کردم اما کسی نفهمید
از تنهایی رو به خدا آوردم و صبح تا شب باهاش صحبت کردم که الان برام عادت شده که با اون حرف بزنم اما کسی نفهمید
آنقدر دعا کردم و جواب نگرفتم که به دعای بدون جواب عادت کردم اما کسی نفهمید
وقتی توی تاریکی بالکن خونمون منتظر چیزی بودم که نمی دونستم چی هست هیچ کسی نگفت بیا تو هوا سرده چون کسی نفهمید که تنها هستم
وقتی برای خواستن چیزی نمی خواستم که به کسی رو بندازم و برای رسیدن به اون چیز سالها تلاش می کردم کسی به من نمی گفت خسته نباشید آخه کسی چیزی از این ماجرا خبر نداشت
وقتی عقده چیزهای نداشتم رو توی دفتر می نوشتم و از بی کسی و بی چاره ای آخرش یه خدایا شکر بی معنی می زاشتم کسی به من نگفت که امید داشته باشد . می دونی چرا؟ آخه کسی نمی دونست که من مطلب می نویسم
وقتی ستاره ها رو نگاه می کردم و اشک روی گونه هام، خاک زیر پای من رو مقصد می کرد، نمی دونستم که چی می خوام یا از خواسته هام کدوم تو اولویت هست و وقتی کسی می گفت چته؟ می خندیدم و می گفتم ساعت چنده نصف شبه؟
زمانی که تمام وجودم و لباسهایم و حتی روح کوچک و تنگم در زیر باران شرشر به زمین می ریخت کسی نبود که از غرور در حال ریختنم دفاع کنه. آخه کسی نمی دونست وقتی دلم می گیره توی خیابون راه می رم
تا حالا بدون صدا، بدون اشک و همراه با خنده گریه کردی؟ و من غیر از این نوع، اصلاً طور دیگه ای رو بلد نیستم
وقتی کاری ازت بر نمی یاد و از ناچاری می گی ” هر چی خدا بخواد ” فقط و فقط منتظر گذشت زمانی و هزار آه از لحظاتی که نمی گذره
آه و آه
وقتی بغض کودکیم برای رسیدن به الان توی حلقم جا خشک کرده فقط یه امیدی توی دلم نور  میزنه، اونم تموم شدن هر روز و رسیدن به آخر دنیاست
من الان هم نمی دونم چی می خوام
فقط وقتی بارون میاد یه حالی می شم
وقتی یه دختر کوچولو رو می بینم که توی خیابان راه می ره و باباش براش حرف می زنه گریه ام می گیره
وقتی کسی به کسی زور می گه به یه حسی می رسم که نمی دونم اگر کاری کنم قاتل می شم یا ناجی
وقتی کسی سرم داد می زنه نگام توی چشاش قفل می شه و ازش خوشم میاد و می بخشمش انگاری دوست دارم که یه بار دیگم بزنه
وقتی تنها می شم به دنبال یه چیزی یا یه نفری این ور و اون ور می رم تا ببینم برای تموم کردن این لحظات چه جوری می تونم به یه هدف جدیدی برسم یا یه کار موندگار انجام بدم
یادش به خیر آخرین واژه های نوشتم هست
یه روز به همین مطلب فکر می کنم  می خندم و می گم یادش به خیر چه روزهای خوبی بود. کاش همون روزا بود
اون روز براتون می گم که وضعم چطوره!
من خیلی زود و حتی زود تر از اونی که فکر کنی …

مجنون نمازش را شکست …

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

مرتضی عبداللهی
منبع: سایت دوست خوبمون برگریزان http://bargrizan.ir/weblog/

این حقیقت من است 3

چه حس قشنگيه وقتي که داري گريه مي کني تنها باشي
چه حس قشنگي هست وقتي گريه کردنت تموم مي شه به اين ور و اون ورت نگاه کني که مطمئن بشي واقعاْ هيج کسي نديده
چه کيفي ميده که وقتي همه کس خودت رو از دست دادي اما فکر کني که خب عيبي نداره خدا که هست اما توي يه هوايي باشي که ندوني آيا واقعاْ خدا هست؟ و تو اين حس بودن و نبودن خورشيد غروب کنه و تو بخوابي و باز خورشيد طلوع کنه و باز تو گريه کني و باز خورشيد غروب و طلوع و غروي و طلوع و غرو…
چه حس قشنگي هست که توي عالم يه عاشق تنها منتظر باشي تا خبري از معشوقت برسه تا ببيني زندگيش چطور شد و بعدش با يه زلزله اي که توي دلت و هيچ کسي نمي دونه و نمي تونه بفهمه بگي خدارو شکر که داره خوشبخت مي شه
چه حس قشنگيه که مي دوني داري مي سوزي اما اين آتيش سوختنت رو کسي نمي بينه و براي آرون شدن خودت پنجره اتاقت رو باز مي کني تا از سرما بلرزي
چه حس قشنگي هست وقتي داري راه مي ري يه دفعه يادش عشقت بيافتي و در حال راه رفتن سرت رو بياري پايين و قدمات آروم تر بشه و فقط نگات روي آسفالت خيابون باشه و مردم از کنارت رد بشن
آخ که چه حس قشنگيه وقتي داري به خاطر عشقت و عاشقيت مي سوزي و مي سوزي
چه حس زيبايي هست که عکسهاي قديمي رو ببيني و آروم و آروم بغضت بترکه و شکستن آرزوهات رو لمس کني باور کن زيباست
اونقدر کيف مي کنم وقتي مي فهمم تمام تنهاييام براي عاشق بودنم هست و آروم آروم با خودت بگي يوسف از دامان پاکش به زندان مي رود
واي که جه حس قشنگي هست که حس کني براي معشوقت که هيچي نشدي حداقل براي عشق يه فدايي بزرگ هستي
مي دوني دارم گريه مي کنم
آخ که تک تک سلول هاي بدنم احساس شوق و ذوق مي کنن که تو هيچي از عذاب من نمي دوني و نمي دوني که دارم مي ميرم

خدایا ! صبرت کاسه صبرم را لبریز کرد

خدایا!
من هر روز گناه کارت را ببخش
خدایا چطور بر من خشم نمی گیری؟ صبر تو کاسه صبر مرا لبریز کرد!
خشم تو در کجای این عالم خاکی پنهان شده؟
خدایا!یاد زیبایت را از خاطرم مگیر
عشق عالم گیرت را از این بنده حقیرت دریغ نکن
خدایا! شرمم می آید که مرا می خوانی و من رو بر می گردانم
خدایا! شرمم می آید که پاکی را از یاد برده ام
خدایا! شرمم می آید که عشق تو فراموشم شده
خدایا! یادت را از خاطرم دور مکن
می دانم که مستی ام و هشیاریم از اراده توست،می دانم که خواب و بیداریم از اراده توست
مهری که بر گوش و چشمم زدی باز کن
دلم بسته تر از هر روز، غرق در دنیای هوس، عشق تو را به یاد نمی آورد
می دانم که اینجایی، می دانم که دوستم داری
می دانم که نزدیک تری به من، از خودم
خدایا پرده از رویم بردار تا عشقت وجودم را شعله ور کند
دلم طاقت دوری از تو را ندارد، خدایا می دانم که مرا نگاه میکی! توانم بده تا نگاهت کنم

خدایا ! صبرت کاسه صبرم را لبریز کرد

خدایا!
من هر روز گناه کارت را ببخش
خدایا چطور بر من خشم نمی گیری؟ صبر تو کاسه صبر مرا لبریز کرد!
خشم تو در کجای این عالم خاکی پنهان شده؟
خدایا!یاد زیبایت را از خاطرم مگیر
عشق عالم گیرت را از این بنده حقیرت دریغ نکن
خدایا! شرمم می آید که مرا می خوانی و من رو بر می گردانم
خدایا! شرمم می آید که پاکی را از یاد برده ام
خدایا! شرمم می آید که عشق تو فراموشم شده
خدایا! یادت را از خاطرم دور مکن
می دانم که مستی ام و هشیاریم از اراده توست،می دانم که خواب و بیداریم از اراده توست
مهری که بر گوش و چشمم زدی باز کن
دلم بسته تر از هر روز، غرق در دنیای هوس، عشق تو را به یاد نمی آورد
می دانم که اینجایی، می دانم که دوستم داری
می دانم که نزدیک تری به من، از خودم
خدایا پرده از رویم بردار تا عشقت وجودم را شعله ور کند
دلم طاقت دوری از تو را ندارد، خدایا می دانم که مرا نگاه میکی! توانم بده تا نگاهت کنم

من رو صدا کن

ای بنده من چرا از من دل کنده ای؟
تو که بنده بزرگ و خوب منی
تو که احساس گناه می کنی آیا دیگر نمی خواهی بنده من باشی؟
احساس می کنی از من باید فرار کنی ؟ پس به چه کسی پناه خواهی برد؟
ای بنده کوچک من ! تو هنوز بنده من هستی
من تو را دوست دارم و به تو احترام می گذارم پس چرا به من نگاه نمی کنی؟
من تو را کی و در کجا تنها گذاشتم؟
من به تو چه بدی کردم که اینگونه با من رفتار می کنی؟
چرا من را که در کنار تو هستم صدا نمی کنی تا با تمام قدرتم جواب تو را بدهم؟
چرا وقتی از من چیزی خواستی و به تو دیر دادم گله کردی و به فکر بهتر از آنی که به تو دادم نبودی؟
ای بنده من تو هنوز بنده منی و تا هست و نیست بر روحت و جسمت آگاهم در کنار تو هستم، از من دوری نکن
ای بنده من ! من آفریننده تو هستم و تو را دوست دارم
من مالک تو هستم و بر ملکم مسلط
از من دوری نکن و من را به عنوان دوستت بر گزین
من شایستگی دوست تو بودن را دارم
چرا به من می گوئی من به تو چیزی نداده ام؟ من زیبا ترین را به تو دادم چرا به دنبالش نرفتی؟
ای بنده من! بگو به غیر از تو به چه کسی اختیار دادم؟ شعور دادم؟ قدرت انتخاب دادم؟
من همواره تو را می بینم ! تو چرا من را نمی بینی؟
من خدای تو هستم، خدای تو
من به تو صبر دادم تا بگذاری آنچه صلاحت هست بر تو عنایت کنم؟
با من نجنگ ! من تحمل دیدن جنگ بنده ام با خودم را ندارم
ای بنده من ! تو هیچ کسی را پیدا نمی کنی که مانند من برای تو بسوزد و ناراحت شود
من خدای تو هستم و تو را خلق کردم و فرمودم همه بر تو سجده کنند
در بارگاه من هر که بر تو سجده نکند از من دور خواهد شد و رانده می گردد
غرور من نمی گذارد کسی بر بنده من خرده و عناد کند
من تو را دوست دارم و عاشق تو هستم و بهترین ها را برای تو می خواهم و از خوشنودی تو خوشحال می شوم
بر من عصبانی نشو و از آنچه به تو می دهم یا می گیرم مرنج
من خنده های تو را می بینمو از تمام موجود وجودیتم خوشحال می شوم و از ناراحتی تو غصه می خورم
اما خوشحالی آینده ات را بر غصه الان تو ترجیح می دهم
تو را به خاص بودنت قسم می دهم بر من ناراحت نشو و از من را بهتر ببین! من در کنار تو هستم و حتی در خودت هستم
تو من را از دلت صدا کن ، با تمام وجود بر تو ظاهر می شوم
به کائناتم قسم بنده ای از من نخواهی یافت که من را صدا کرده باشد و بی پاسخ برگشته باشد
من خدای تو هستم و تو را دوست دارم
من را صدا کن و از من دوری نکن
با من هرچه کنی دوستت دارم امابا بنده های دیگر من بد نباش من آنها را هم دوست دارم

خدا جونم ! ممنونم

خدایا! چه لحظه هایی که در زندگی ترا گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی
…چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی…
چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هام قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی
چه روزهایی که سرمو تُو لاکم کردم و توی غصه هایی که فکر میکردم تو برای تلافی کارهای بدم برام فرستادی دست و پا زدم ، اما تو همیشه کاری کردی که به صلاح من است …
وقتی خسته از همه جا و همه کس ناامیدانه به تو پناه آوردم تو پناهم دادی…
وقت از آدم های دور و برم دلم گرفت … و دنیا غم هاش و بهم ارزونی کرد تو به قلبم آرامش دادی…
تو با حضورت به خنده هام هدف دادی ، به گریه هام دلیل دادی ، به زندگیم ، به نفس کشیدنم رنگ دادی…
وقتی قلبم تپید تو همه عظمت و بزرگیت رو تو قلب کوچک و خسته ام جا دادی…
وقتی دوستام درددلاشون را برام گفتن و من خالصانه رو به درگاهت براشون دعا کردم فهمیدم که غم و غصه های دیگران بارش سنگین تر از از غصه های خودمه…اون وقت تو وجودم شیرینیه به یاد دیگران بودن رو چشیدم …
وقتی بهم بخشیدی و ازم گرفتی فهمیدم این معادله زندگیه نه غصه خوردن واسه نداشته هاش … نه شاد بودن واسه داشته ها …
و وقتی به ازای نداشته ها بهم چیز های دیگه ای دادی اونوقت به بزرگی و مهربونیت بیشتر پی بردم …و فهمیدم بیشتر از اون چه که هستی باید مهربون باشی …خدا جونم خیلی دوست دارم خیلی زیاد و به خاطر همه چیز ممنون….

نمی خواستم این طور بشه

تو الان خوشبختی و خوشبخت باش
عشق و دل، ما را فراموش کرده است
روز جدایی است
تو به من و آینده من فکر نکن
تو خودت رو نگران چیزی نکن
وقتی من گریه می کنم تو خودت رو ناراحت نکن
این داستان زیبای زندگی من هست ادامه‌ی خواندن

منم خیلی وقتها دلم می گیره

منم خيلي وقتها دلم ميگيره اما نميتونم فرياد بزنم بغضمو تو گلوم میشکنم شايد بتونم سر سجاده انقدر بي صدا گريه کنم که تمام سجادم خيس بشه امام هيچ کس نميگه چرا؟
اما من مطمئنم که تو، اون بالا خوب حال منو ميدوني اما کاش صبر من هم مثل تو بود.
اما کاش بي محبتي نبود همه جا عشق بود دروغ نبود خيانت نبود
آخه چرا اينهمه دروغ خيانت بي خيالي ؟
تو يه چيزي بگو دلم گرفته خيلي وقته حتي نميتونم گريه کنم
خيلي وقته سر سجاده نيومدم نه به خاطر اينکه از تو نا اميدم، نه، خستم
دلم ميخواد بخوابم فقط بخوام
خستم از اين دنيا حتي اگر تا الان چیزي براي اون طرف نداشته باشم و به خيلي از آرزوهام نرسيده باشم
اما دوست دارم برم ….. يه جايي که دروغ نباشه نفرت نباشه تمسخر نباشه
بزرگ صبور رحيم عادل مهربون ميدونم توهستي پس با بودن تو من هستم تا زمانيکه تو بخواي
اما بي قرارم
ميدونی دنيا قشنگتر از اينهاست اما بعضي وقتها شکايت لازمه مگن نه؟؟/

مرا طاقت نیست

کودک را که از پستان مادرش جدا کنی گریه می کند
او سرتا پا نیاز است به مادر و لطف او کاری ندارد که شیر، لطف مادر بوده یا حق خودش
زجه می زند مادر تحمل زجه اش را ندارد کاری ندارد که بچه به حق بی تاب است یا به نا حق هر کاری که بتواند می کند که کودکش را بی تاب نبیند
خدایا چگونه می توانی بی قراریم را ببينی؟
من که سرتا پا نیازم به تو و مهر تو یعنی رحمت تو از مهر مادران کمتر است؟
تو که سایه رحمتت هیچوقت کوتاه نبوده! به من بگو، گناهی کردم که در مرام تو توان بخشیدنش نباشد؟
شرمم باد از این کوه گناه که هر کارش می کنم قله اش آفتابیست!
چگونه فریادت کنم تا این سکوت سنگین را بشکنی و با لبخندت آرامم کنی؟
خدایا تا حال همه خواندن ها از تو بوده و اجابت نکردن ها از من زمین تا آسمان فرق است میان روبرگرداندن همچون من ای و اجابت نشنیدن از تو مرا طاقت اجابت نشنیدن از تو نیست!

مثل تنها زندگی کردن

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم وقتی که او تمام کرد من شروع کردم وقتی او تمام شد من آغاز شدم و چه سخت هست تنها متولد شدن..
مثل تنها زندگی کردن است

خدایا پاسخ بده

خدای مهربانم !
تو را می خوانم …
صدایت می کنم …
همیشه ….. همیشه … ! ..
تنها تویی که نیازم را می دانی …
باز هم تنها تویی که می دانی …… تنها تکیه گاه زمین و آسمانم تویی !
اما این بار خدای مهربانم … به شکلی دیگر تو را می خوانم !
این بار سکوت می کنم …
در برابر هر چه هست و هر چه نیست !
و با صبری ژرف تر از همیشه که تمام وجودم را فرا گرفته منتظر می مانم !
می دانی که این صبر گویای چیست ؟! …
بگویم ؟! … یا می دانی ؟! …
این صبر ژرف …
گویای تمنایی ست از نهایت وجودم ! …
گویای خواهشی ست که تو آن را می دانی ! …
خدای خوبم ! …
از تو پاسخی می خواهم به زیبایی مهری که همیشه به من داشته ای !

ببار ای باران

ببار اي باران ببار
ببار اي باران ببار
ببار ببار كه از دل من مي باري
تو هم مانند من بي دليل در بهار مي باري
تو مانند من از خزانت ماه ها گذشت و بعد مي باري
آري خزان در لحظه ها نمي بارد
آري خزان در لحظه ها نمي بارد
مي بارد هر دم كه آغوش خود را بي نگاه مي بيند
ببار آرام جانم ببار
گويي كه خود مي بارم ببار
ببار كه غم در دل بيداد مي كند
ببار كه نگاه ابر درونت را پاره مي كند
ببار كه خون جگر رسواي عالمت مي كند
ببار تا اين عقده بي صدايي با رعدهايت جولان كند
ببار تا خاك پاي مريدان به اشكهايت صدايي كنند
ببار اي باران ببار
ببار كه در اوج آسمان بيداري
ببار كه بيداران را شب و روز تو ياري
ببار كه از باريدنت ببارد اين دل
ببار كه از باريدنت جان به جانان تقديم كنم
ببار تا ببارم اي باران

“علی حسینی”

 

چه کردی با من؟…

چه کردي با من؟…
ميخواهم بنويسم…اما از چه؟ از کي؟ و براي چي؟…
وجود ملتهبم در انتظار گذشت لحظه هاست…
اما براي شنيدن چه کلامي؟…
مي خواهم بنويسم…
از تو..
از اين نيامدن و قصد رفتن کردنت..
مي خواهم بنويسم اما دستهايم مي لرزد… ادامه‌ی خواندن

لحظه های بی تو بودن

لحظه های بی تو بودن را در گوش شب نجوا می کنم
ستاره می شنود و تو را آرزو بر دل می ماند …
آرزوهایم را در لحظه های بی تو بودن می شمارم
به گمانم می آید که روزی تک تک این آرزوها را تو حقیقت می کنی …
از فاصله ی رخوتناک با تو بودن تا بی تو بودن گذشته ام و
به لحظه های دوری رسیده ام ، در تمام لحظه ها حس غریبی دارم …
حس دریایی که از بی موجی به مرداب بودن رسیده است ،
مرداب تنهاست و من تنهاتر ، ادامه‌ی خواندن

اتل متل، تموم شد

اتل متل تولول رو شروع نکرده، قصه با آخرش رسید
اون کلاغ خبرچین،اونم به خونشم رسید

همه رفتن پی کارشون
پی داستان و بازیگراشون

منم سی خودم بودم
نفهمیدن قصه چی بود، من کجای قصه بودم

یه روز هوای قصه ام، پر از شادی و لبخند
دو روز که ازش نگذشته، همش غصه و تلخند

می خوام کمی هم بخوابم، دور از هر کات و اکشن
شاید دیگه پا نشدم، قصه و غصه بسه

اتل متل توتوله، هر چی بوده تمومه

این بار شاید کم نیارم، از تنهایی دغ نیارم
می خوام که با خودم باشم، کسی که تنهام نزاره

آخیش هوام آروم شده، پی ناز و نازش نمی ره
نکه از این خسته باشم، این کارا فایده نداره

میگم بچسب به هر چی اون می گه، یا هر چی که اون دلش می خواد
هر چی که قسمتت شده، منو من براش نیار

یا خوب می شه یا بد می شه
سرونوشت که از این بدتر نمی شه

شاید هوات بارونی شه، خب شایدم آفتابی شه
هر چی که هست، بسته به تو، تو خوب باشی، اونم خوب می شه

آره اینطور بهتره
دردسرش هم کمتره

اتل متل نخونده، قصه ما تمومه

کمی هم با خدا ( ۱ )

خداوندا!
می خواهم لحظه ای عاشقت باشم
می خواهم در کنارت باشم
می خواهم نگاهم در نگاهت باشد
می خواهم دست در دستان تو در سواحل عشق قدم بزنم
می خواهم حس دوست داشتم را تمام و کمال در زیر مهتاب نثار زیباییت کنم
اگر مردم برایم زن باشی
اگر زنم برایم مرد باشی
می خواهم برای تو بمیرم
می خواهم با تو در درون جمع راه برم
ادامه‌ی خواندن

چه ساده درد می کشم

بمون ولي به خاطر غرور خسته ام برو
برو ولي به خاطر دل شكسته ام بمون
به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شكسته ام ولي برو ، بريده ام ولي بيا
چه گيج حرف مي زنم ، چه ساده درد مي كشم
اسير قهر و آشتي ميون آب و آتشم
چه عاشقانه زيستم چه بي صدا گريستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بي تو نيستم
تو را نفس كشيدم و  به گريه با تو ساختم
چه دير عاشقت شدم چه ديرتر شناختم
تو با مني و بي توأم ببين چه گريه آوره
سكوت کن سکوت کن سكوت حرف آخره
ببين چه سرد و بي صدا ببين چه صاف و ساده ام
گلي كه دوست داشتم به دست باد داده ام
بمون كه بي تو زندگي تقاص اشتباهمه
عذاب دوست داشتن تلافي گناهمه
عبدالجبارکاکاوند

یادم تو رو فراموش

ای کاش نگاهم نمی کردی
من که آروم و بی صدا بودم
من که بلد بودم بدون تو زندگی کنم
من که بلد بودم گرمای تنهایی رو چطور به خنکی تبدیل کنم
من که بلد بودم با دنیایی از وعده و وعیدها روز رو شب و شب رو به خواب برم
من که بلد بودم دنبال لحظه های خوب بگردم و چیزی پیدا نکنم و باز هم امیدوار باشم
من که بلد بودم تعبیر خوابهام رو بی اهمیت کنم
اما این از من
تو کجایی؟
تو یادت هست که قرار بود کوه یخ ها رو با هم آب کنیم؟
تو یادت هست که بارون همیشه قشنگ بود و خوب؟
تو چی
تو یادن هست که قرار بودن این بار با هم به آسمون و ستاره ها نگاه کنیم

من سوختم
من گم شدم
من سنگ قبر آرزوها شدم
من صدای سکوت عشق شدم
عزیز دلم
دلم رو بدون اینکه بدونی از من گرفتی
یادم تو رو فراموش

ایمانم را استوار بدار

ای خدای پدیدآورنده جهان!
ای نگارنده صورت بندگان!
ای شایسته تسبیح وستایش مخلوقات!
ای خدای بزرگ!
تورا می پرستم
میدانم ،همین که بگویم تو را می پرستم کافی نیست
میدانم ،همین که بگویم به تو توکل میکنم کفایت نمی کند
پس رو سوی تو میکنم با تو قدم برمی دارم …به یادت و با نامت شروع میکنم انجام می دهم
باشد که تو همیشه پشت و پناهم باشی .
باشد که تو خود همیشه بانی شروع و اتمام کارم باشی
باشد که تو آرام این روح سرگردانم شوی ادامه‌ی خواندن