بایگانی ماهیانه: مارس 2011

خدا گریه کرد

خداوند گریه کرد، زمانی که بنده اش، آنی که اشرف مخلوقات خواندش، و دردانه جهان خلقت شد، اینچنین کبر و غرور سرتا پای وجودش را گرفت
خداوند گریه کرد، زمانی که بنده ای که خدا خالق آن بود، بر بنده دیگرش ظلم و عناد کرد
خداوند گریه کرد، لحظه ای که بنده ای از بندگانش دل بنده ای دیگر را شکست ادامه‌ی خواندن

خودت باش فقط خودت

گلهای سرخ به این زیبایی میشکفند چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفر های آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته می شوند چرا که درباره ی دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است. همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش میروند. چرا که هیچ کس سعی ندارد با کسی رقابت کند کسی سعی ندارد به لباس دیگری درآید.فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزه ی گوش کن که هر کاری هم که بکنی نمیتوانی چیز دیگر باشی. همه ی تلاشها بیهوده است .
تو باید فقط خودت باشی.

آبدارچی مایکروسافت

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد
رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو – به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین…
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس هیئت مدیره گفت: ادامه‌ی خواندن

همسایه خدا

شايد مرا ديگر نشناسي، شايد مرا به‌ ياد نياوري. اما من‌ تو را خوب‌ مي‌شناسم. ما همسايه‌ شما بوديم‌ و شما همسايه‌ ما و همه‌مان‌ همسايه‌ خدا
يادم‌ مي‌آيد گاهي‌ وقت‌ها مي‌رفتي‌ و زير بال‌ فرشته‌ها قايم‌ مي‌شدي. و من‌ همه‌ آسمان‌ را دنبالت‌ مي‌گشتم؛ ادامه‌ی خواندن

یک بستنی ساده

بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی از کافی شاپ ها همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم دیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست.
برایم جالب بود ! پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد ادامه‌ی خواندن

من رو صدا کن

ای بنده من چرا از من دل کنده ای؟
تو که بنده بزرگ و خوب منی
تو که احساس گناه می کنی آيا دیگر نمی خواهی بنده من باشی؟
احساس می کنی از من باید فرار کنی ؟ پس به چه کسی پناه خواهی برد؟
ای بنده کوچک من ! تو هنوز بنده من هستی ادامه‌ی خواندن

کباب

مادري با دختر 9-8 ساله اش كه به شدت معصوم مي نمايد و از چالوس عازم تهران هستند، از «در» رستوران شهرام واقع در جاده چالوس وارد مي شوند. مادر كه بسيار موقر است به آرامي به پيشخوان نزديك مي شود و از مدير رستوران مي پرسد:
ـ ببخشيد ارزانترين غذاي اين رستوران چقدر است؟ ادامه‌ی خواندن

دیگه خیلی دیره

خانم جواني در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.
از آن جايي كه بايد ساعات بسياري را در انتظار مي ماند، كتابي خريد. البته بسته‌اي كلوچه هم با خود آورده بود.
او روي صندلي دسته‌داري در قسمت ويژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند.
در كنار او بسته‌اي كلوچه بود، مردي نيز نشسته بود كه مجله‌اش را باز كرد و مشغول خواندن شد. ادامه‌ی خواندن

خداجونم ممنونم

خدایا! چه لحظه هایی که در زندگی ترا گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی
 …چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم  نکردی…
چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هام قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی … ادامه‌ی خواندن

مامان! ببین !؟

پسر هميشه تمرين می کرد هميشه تلاش می کرد بهترين بازی رو توی تيم فوتبال ارائه بده اما مربی هميشه اين فرصت رو از اون می گرفت و در زمان مسابقه ها هميشه روی نيمکت ذخيره ها می نشست و بازی رو از اونجا تماشا می کرد اما هيچ وقت نا اميد نمی شد.
در اين ميان تيم برای مسابقه شهرهای مختلف می رفت اما او همچنان نيمکت نشين بود و در اين بين مادر هميشه در تمام مسابقات او شرکت می کرد و تيم پسرش را تشويق می کرد ولو انکه او در آن تيم بازی نمی کرد. ادامه‌ی خواندن

این حقیقت من است-2

سخته توی بهار باشی و سراسر دلت زمستونی باشه، میدونی! می خوام بگم سرمای بهاری خیلی سخته
سخته توی یه کوچه پر از نور و روشنایی راه بری و احساس تاریکی و سیاهی بکنی، مردم از کنارت رد بشن و از تنهایی خیابون بترسی
سخته وقتی احساس می کنی که داری به سمت هدفت می دوی و شوق رسیدن لحظه به لحظه در کنارت باشه، اما وقتی ادامه‌ی خواندن

این حقیقت من است 2

سخته توی بهار باشی و سراسر دلت زمستونی باشه، میدونی! می خوام بگم سرمای بهاری خیلی سخته
سخته توی یه کوچه پر از نور و روشنایی راه بری و احساس تاریکی و سیاهی بکنی، مردم از کنارت رد بشن و از تنهایی خیابون بترسی
سخته وقتی احساس می کنی که داری به سمت هدفت می دوی و شوق رسیدن لحظه به لحظه در کنارت باشه، اما وقتی ادامه‌ی خواندن

دسته گل

مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟
دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: “مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

آغاز انسان

از بهشت‌ كه‌ بيرون‌ آمد، دارايي‌اش‌ فقط‌ يك‌ سيب‌ بود. سيبي‌ كه‌ به‌ وسوسه‌ آن‌ را چيده‌ بود.و مكافات‌ اين‌ وسوسه‌ هبوط‌ بود.فرشته‌ها گفتند: تو بي‌ بهشت‌ مي‌ميري. زمين‌ جاي‌ تو نيست. زمين‌ همه‌ ظلم‌ است‌ و فساد.
و انسان‌ گفت: اما من‌ به‌ خودم‌ ظلم‌كرده‌ام. ادامه‌ی خواندن

به خدا اعتماد کن

هرچی خاطره ی تلخ داری بریز تو یه جعبه. عطر قدیمیت هم بذار داخلش. درش رو محكم ببند. جعبه رو به گوشه ای تاریک از ذهنت ببر.
یه عطر جدید بخر.برو حموم و خودت رو خوب بشور. لباسهای تمیز و نو بپوش.
عطر جدیدت رو انقدر بزن تا خوب حسش کنی. برو رو پشت بوم خونتون. به آسمان آبي نگاه کن، خيلي بزرگه، مثل یه سقف همیشه بالای سرته. حالا به روبرو نگاه کن، یه دشتي بزرگ پر از ساختمون مي بيني با آدمای جورواجور. آینده ات مثل روبروته نمی دونی توش چه خبره.
یه نفس عمیق بکش، امروز یه بوی تازه می دی، انگار که خودت نیستی، با بوی تازه هیچ خاطره ای نداری، مثل یه صفحه ی سفیدی برای نوشته های تازه. بذار زندگی روی صفحه های سفیدت هر چي كه دلش خواست بنویسه. برای خوب و بدش غصه نخور، حتی یه کتاب شیرین هم توش پر از صفحات تلخه.
به خدا اعتماد كن

اشک های ندامت

ای خدائی که آسمان و زمین به فرمان و امر تو پایدار و متحمل  زحمت است ای خدائی که رعد در ستایش تو در خروش است
ای خدائی که همه در مقابل عظمت تو متواضع اند
ای خدائی که خورشید و ماه به فرمان تو در نهان و آشکارند
ای خدائی که دلها به خواست تو عاشق میگردند ادامه‌ی خواندن

بلیط قطار

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. ادامه‌ی خواندن

بگذار سر به سینه ام

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کارعشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدام است غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
دلتنگم آنچنانکه اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

مرگ

سرخپوست پيري مي گفت: ” مرگ، هميشه پشت سرت هست، يك متري به عقب، سمت چپ … هميشه دنبالت مياد
فاصله شو حفظ مي كنه، اما … هر آن ممكنه دست دراز كنه و شونه ات رو لمس كنه.”
همون پير جاي ديگه اي مي گفت: ادامه‌ی خواندن