ماهی کوچولو

ماهی کوچولوی نقره ای تازه سرشو از تخم بیرون آورده بود و داشت به هزار زور چشماشو باز می کرد دل تو دلش نبود که بتونه زودتر دنیای جدیدش رو ببینه مطمئن بود که اینجا هزاران بار از جایی که اومده بهتره .چشماشو باز کرد دور و برش پر بود از چیزایی که عین نور براق بودندومدام تو جنب و جوش؛دنبال یه راه که بتونن آزاد حرکت کنن
ماهی کوچولو یواش یواش خودشو کامل کشید بیرون یه کم که بیشتر به خودش دقیق شد فهمید که خودشم یکی از اون چیزهای براق دورو برشه که خیلی براش عجیب بودند
باورش نمی شد که به این شکل پا توی این دنیا گذاشته.باشه ؛به هزار زحمت راهشو از بین بقیه باز کرد .یه آن خودش رو تو یه فضای عجیب دید یه جا پر از زیبایی پر از عظمت پر از بزرگی تازه متوجه کوچکی خودش شد؛
با یه دنیا ترس و شوق پا توی این همه بزرگی گذاشت قدم به این همه رنگارنگی و عظمت گذاشت چشماش عین یه شکارچی همه زیبایی ها رو شکار می کردند گوشهاش هر صدای دلنوازی رو جذب می کردند محو این همه عظمت شده بود تا اون جایی که حس کرد داره قدم به جای مرموز می زاره
هوا داشت تغییر می کرد همه جا پر از نور بود انقدر جذب نور شد که دیگه احساس می کرد نمی تونه نفس بکشه همه چیز داشت رو به سیاهی میرفت که یک ان به خودش اومد و پا پس کشید؛ترسید؛ برگشت به عقب.حالش که جا اومد کنجکاو شد ببینه و بدونه که اون همه نور چیه؟از کجا می یاد؟اصلا اون بیرون چیه؟
نفسش رو نگه داشت و اومد بالا خدای بزرگ یک عالمه آبی یه چشمه بزرگ فقط از نور حس توصیف نشدنیی بهش دست داد خودش رو رها کرد ؛یه ان حس کرد یه دست نوازشگر داره آروم حرکتش می ده یه چیزی داشت اونو با عظمت دنیای زیر پاشو به حرکت در میاره ورو به جلو می بره باد با همه قدرت و ظرافتش بر دریا می وزید و اونو با خودش می برد
ماهی کوچولو انقدر احساس سبکی و آسودگی می کرد که نمی خواست حتی ببینه اون چیه که داره اونو با خودش می بره غرق لذت بودبه روی موجها سوار شده بود وسبک به همه جا می رفت زمین پیش روش بود و باد پشت سر؛انقدر با موج همراه شد و با او رفت که دیگه می تونست بوی غریب ساحل رو حس کنه
نزدیکه ساحل چشمش باز به بعضی از اون نقطه های نقره ای افتاد که به روی موج های اروم ساحل سوارند و رها؛خوشحال شد ؛نزدیکو نزدیک تر شد اونجا بود که دید دیگه اون نقطه های نقره ای هیچ تلاشی برای راه باز کردن ندلرند فقط ذره هایی براق بودند که توی هوای غریب ساحل بدون هیچ حسی از زندگی جان داده بودند؛تازه اون لحظه بود که حس کرد باز هوایی برای نفس کشیدن نداره.
یعنی این بود اون دنیای بزرگ و رویایی که قولشو بهش داده بودند؟
تمام شد؟به همین راحتی؟

ارسال مطلب : فرشته

اشتراک گذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.