چه کردی با من؟

چه کردي با من؟…
ميخواهم بنويسم…اما از چه؟ از کي؟ و براي چي؟…
وجود ملتهبم در انتظار گذشت لحظه هاست…
اما براي شنيدن چه کلامي؟…
مي خواهم بنويسم…
از تو..
از اين نيامدن و قصد رفتن کردنت..
مي خواهم بنويسم اما دستهايم مي لرزد…
چه کردي با من؟…
چه خواستم ز تو که دريغ ميکني؟چه خواستي که نکردم؟…
غم نبودنت به جانم نيشتر ميزند اما درماني نيست که به مقابلش روم…
آخر تو تنها اميد بودي تنها دعاي شبانه ام…
مي خواهم بنويسم…
از چشماني خيس و دلي در اندوه نشسته از آرزوها و دعا هاي بيهوده..
هنوز دستانم ميلرزد اما باز هم مي خواهم عقده نشکفته ي دل را با نوشتن باز کنم..
نمي نويسم چگونه مي پرستمت…
مي نويسم که مردنم را در پايت باور نداري…
مي نويسم که من همان جزيره متروک بودم…
اي که بي من قصد رفتن مي کني…
مي خواهم بنويسم اما چه سود؟!تو که نخوانده دوررش مي اندازي..
چه سود از نوشتن وقتي گريه هايم نتوانست تو را از رفتن باز دارد..
ديگر نمي خواهم بنويسم …
ديگر نمي خواهم بگويم چه قول ها دادي و چه قسم ها خوردي…
نمي خواهم بنويسم که چگونه دستي که به نياز بسويت دراز شده بود رد کردي…
نمي خواهم بنويسم که مي تواني فراموش کني …
اما نا نوشته مي داني که هرگز فراموش نخواهم کرد…

اشتراک گذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.