بایگانی ماهیانه: سپتامبر 2011

تلخند

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …..
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ….. همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه …..
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟ ادامه‌ی خواندن

حال و هوای ابری

اگر حال و هوات ابری شد، با افتخار و عزت ببار و سرت رو خم نکن – اینجوری شبیه کوه آتشفشانی می شی که گاهی به خودت و همه ثابت می کنی، به داغی های درونت بی خیال نیستی و پرتشون می کنی بیرون
گاهی ابر و کوه شو اما سرت و رو خم نکن – این اعتقاد زندگی من هست
برای همه مشکلات وجود داره، مگه کسی می تونه منکر این بشه؟، به پول و ثروت نیست، به اخلاق خوب و بد نیست، برای همه هست. نحوه روبرو شدن با اون خیلی مهمه ادامه‌ی خواندن

دعای روسپی

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !
راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی … ؟! ادامه‌ی خواندن

راز

پرده، اندكي كنار رفت و هزار راز روي زمين ريخت.
رازي به اسم درخت، رازي به اسم پرنده، رازي به اسم انسان.
رازي به اسم هر چه كه مي داني. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.
و آدمي اين سوي پرده ماند با بهتي عظيم به نام زندگي، كه هر سنگ ريزه اش به رازي آغشته بود و از هر لحظه اي رازي مي چكيد.
در اين سوي رازناك پرده، آدميان سه دسته شدند. ادامه‌ی خواندن

بوی گند تنفر

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند .
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود ادامه‌ی خواندن

به قدر فهم تو

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان، اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود، و به قدر ایمان تو کارگشا می شود، و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می شود، و به قدر دل امیدواران گرم می شود…… پدر می شودیتیمان را و مادر. ادامه‌ی خواندن

گفتم خدایا !؟

گفتم خدایا! دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورتت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم،
در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟ ادامه‌ی خواندن