بایگانی ماهیانه: ژوئن 2011

ما را تنها مگذار

خدای من!ای صاحب عرش عظیم!
در همه حال به وجودت نیازمندم در فقر و در بی نیازی پروردگارا!
تو در آفرینشم و برای آسایشم از هیچ نعمتی دریغ نکردی و برای من  تنها به یک  نعمت اکتفا نکردیپ س من چگونه با یک سپاس تو را شاکر باشم
ای مهربان تو با یک سپاس من خرسندی و من با هزاران لطف و رحمتت بی قرار! ادامه‌ی خواندن

توجه به روابط

هر تغيير مهمي در زندگي شما روي ديگران هم تاثير ميگذارد . اگر ميخواهيد به هدفهاي بزرگ برسيد ، به همکاري بسياري از اشخاص ديگر احتياج داريد . اغلب اوقات ، مسير زندگي شما با شنيدن يک نقطه نظر ، يک توصيه و راهنمايي و يا يک اقدام و عمل از سوي يک شخص ديگر تغيير ميکند . هر چه روابط خوب بيشتري داشته باشيد ، هر چه اشخاص مفيد و ياري رسان بيشتري را بشناسيد ، درهاي موفقيت بيشتري به رويتان گشوده ميشود.
به توصيه ها و حرفهاي آنان هميشه به خوبي گوش فرا دهيد چرا که نکات مورد نظر آنها بسياري از اوقات راهگشا خواهد بود.

شیطان می‌خندید

ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند.
توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و … هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد.
بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند .
بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را.
بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند . و بعضي آزادگيشان را.
شيطان مي‌خنديد

خدا منتظر توست !

خدا یک بار از من پرسید: تو چرا گناه می کنی؟
من در پاسخش سر به زیر افکندم و چشمهایم را بستم.
خدا دست روی سرم کشید و گفت: پس کی توبه می کنی؟
من بیشتر خجالت کشیدم.
گفت: من منتظرم

یک سئوال جالب

آقاى جک، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تيغه كرده بود و كراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدير شركت جواب بدهد .
آقاى مدير شركت، بجاى اينكه مثل نكير و منكر از آقاى جك سين جيم بكند، يك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد . سئوال اين بود : ادامه‌ی خواندن

عطر گیسوانت رادرهمه جا احساس می کنم

خدایا!
گامهایم را در صراط مستقیمت استوار ساز و چنانم گردان که چیزی را بخواهم که تو نیز آن را میخواهی.
ای مهربانترینم! ای نهایت محبت!
دوست دارم آنقدر فریادت زنم تا آشتی با تو ومهربانیت را در دل احساس کنم
دوست دارم غمناکترین تراژدی عشقت را نصیبم کنی و مرا از هرچه غم عشق دیگری است رهائی سازی . ادامه‌ی خواندن

ببر

این يك داستان واقعي است.
سالها پيش :|: در كشور آلمان :|: زن و شوهري زندگي مي كردند.آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند :|: ببر كوچكي در جنگل  :|: نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود : نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد. ادامه‌ی خواندن