بایگانی ماهیانه: جولای 2011

ترانه و ایمان

ترانه ای روی زمین افتاده بود. قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت. ترانه در قناری جاری شد.با او درآمیخت. ترانه آب شد. ترانه خون شد. ترانه نفس شد و زندگی.
قناری ترانه را سر داد. ترانه از گلوی قناری به اوج رسید. ترانه معنا یافت. ترانه جان گرفت. قناری نیز ؛
و همه دانستند که از این پس ترانه، بودن است. ترانه، هستی است.
ترانه جان قناری است.
ایمان،ترانه آدمی ست.قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایمان

جهنم بهشتی

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و…
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند

غرور

اسم من غرور است…
من سر تو کلاه مى‌گذارم.
من تو را از مقصدى که خدا برايت قرار داده گمراه مى‌کنم…
زيرا تو بايد به راه خودت بروى.
من تو را از اين که از زندگى خود رضايت خاطر داشته باشى باز مى‌دارم…
زيرا تو استحقاق بيشترى در زندگى دارى.
من تو را از اين که آرامش درونى داشته باشى باز مى‌دارم…
زيرا آنقدر وجود تو را تسخير کرده‌ام که هرگز نمى‌توانى ديگران را ببخشى.
من تو را از پارسايى و پرهيزکارى باز مى‌دارم…
زيرا تو از پذيرش خطاهايت سر باز مى‌زنى.
من تو را در ديدن واقعيت‌ها گمراه مى‌کنم …
زيرا تو به جاى آن که از پنجره به بيرون نگاه کنى بيشتر در آينه نگاه مى‌کنى.
من تو را از داشتن دوستان واقعى محروم مى‌کنم …
زيرا هيچکس خودِ واقعى تو را نخواهد شناخت.
من تو را از داشتن عشق حقيقى محروم مى‌کنم …
زيرا عشق حقيقى نيازمند فداکارى و از خود گذشتگى است.
من تو را از شکر کردن به درگاه خدا باز مى‌دارم …
زيرا تو را متقاعد مى‌کنم که بايد همه چيز را در خودت جستجو کنى.
اسم من غرور است. من سر تو کلاه مى‌گذارم.
تو مرا دوست دارى …
زيرا فکر مى‌کنى که من هميشه مراقب تو هستم.
امّا اين‌ها واقعيت ندارد.
من در صدد هستم که تو را گمراه کنم و از تو آدم نادانى بسازم.
خدا چيزهاى بسيارى را در اين دنيا براى خوشبختي تو قرار داده است، من هم قبول دارم، ولى نگران نباش…
چون اگر به من اعتماد داشته باشى و به من بچسبى هرگز نخواهى فهميد كه چگونه عمل كني!

فصل من

فصل من نیست
فصل من، این 4 فصل سال نیست
فصل من، فصل پنجم
فصلی که سالهاست اومده و نرفته
توی این فصل گلی شکوفه نمی زنه
توی این فصل گلی نیست که میوه ای بده
توی این فصل برگی نیست که بخشکه
فصل من فصل پنجمه
فصلی که برگشت نداره
فصلی که اگر توش هستی؛ خودت هستی که یه جرعه کوچیک امید
امیدی که خودت ساختی، خودت نوشتیش
امیدی که خودت به اون نور می دی و ازش خورشید می خوای
تنها چیزی که توی این فصل داری امید هست
چیزی که همه اش برای خودته
این تیکه امید رو کجای این فصل بزارم که گاهی هوای خنکی بیاد ؟

تو مال من هستی

چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام “روکی” ، توي یک کلبه کوچك زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود .
یادم می آيد یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. ادامه‌ی خواندن

آدرس بهشت

چیزی پرسیدی؟
 آهان آدرس بهشت را می خواهی!!
 از تعجب خنده ام می گیرد.
 تو چطور آدرس خانه ات را نمیدانی؟ حتما دچار فراموشی شده ای !
 راستی خانه تو کجاست؟
 آنجا که در قصه های شیرین ما در، قصر پریان است و یا در داستان های پدر بر قله بلند سعادت جای دارد؟
 نه، آنجا خیلی دور است، خیلی دور، دور از دسترس !
 خانه تو اینجاست. در همین نزدیکی است، در کوچه پس کوچه های زندگی.
 خانه تو جایی است که در آن گل بر روی چمن می رقصد، ماهی حوضش را به گنجشکها می دهد و بال هایشان را قرض می گیرد. جایی که در آن چشم ها می شنود و گوش ها می بینند. جایی که در آن آیینه ها را از غبار می روبند.
 جایی که در آن هیچکس سایه ندارد. جایی که در آن شب و روز در پی هم نمی دوند. جایی که در آن سفره شاهانه ای برایت گسترده شده و تو با حرص و ولعی بسیار، آرامش را می نوشی و می بلعی. جایی که در آن با ترنم سحرانگیز سکوت می رقصی. جایی که در میان خاک حاصلخیزش درخت زیبا و تنومند زندگی ات در حال شکوفه دادن و به بار نشستن است و جایی که در آن او با تو سخن می گوید.
 خانه تو همین جاست در همین نزدیکی، آدرسش را خوب به خاطر بسپار.

زمانیکه باید می رقصیدم تو را فریاد زدم

يارا!
زمانيكه بايد مي رقصيدم تو را فرياد زدم
زمانيكه بايد مي خنديدم تو را فرياد زدم
زمانيكه به من خنديدن، من به تو لبخند زدم
زمانيكه روي ازمن برگرداندند من با تو بودم به تو روي آورده بودم
زمانيكه آه كشيدم تو را ديدم ادامه‌ی خواندن

خلق آینده

پيتر دروکر ، مرشد بزرگ مديريت مي گويد :
بهترين راه پيش بيني آينده خلق کردن آن است
همه مي خواهند شاد ، سعادتمند، سالم ، و پر آوازه و در کارشان موفق باشند ؛ اما تنها راهي که ميتوانيد به همه خواسته هاي خود برسيد اين است که آينده خود را خلق کنيد و خبر خوش اين است که هرگز به اندازه امروز فرصت مناسب براي تحقق روياها و رسيدشن به خواسته هايتان ادامه‌ی خواندن