حس خوب با تو بودن دیگه با من آشنا نیست
شعر خوب از تو گفتن دیگه سوقاتی من نیست
من همونم که یه روزی واسه چشمات خونه ساختم
واسه بوسیدن دستات همه زندگیم باختم
توی رودخونه قلبت قایق من رفتنی بود
من از اول می دونستم قایقم شکستنی بود ادامهی خواندن
حس خوب با تو بودن دیگه با من آشنا نیست
شعر خوب از تو گفتن دیگه سوقاتی من نیست
من همونم که یه روزی واسه چشمات خونه ساختم
واسه بوسیدن دستات همه زندگیم باختم
توی رودخونه قلبت قایق من رفتنی بود
من از اول می دونستم قایقم شکستنی بود ادامهی خواندن
رابطه دوستانه کلید موفقیت در زندگی مشترک است.
یکی از اصلی ترین رموز خوشبختی در زندگی مشترک این است که بهترین دوست همسر تان باشید. دوستان خوب با هم می خندند، می گریند و از بودن در کنار هم لذت می برند.
کارشناسان معتقدند که رابطه دوستانه و صمیمانه یک شبه به وجود نمی آید و باید در این راه با آگاهی و تمرین به موفقیت رسید اما شدنی است.
یکی از نکات مهم در این میان این است که او را همانگونه که هست بپذیرید و مرتب در پی تغییر یا کنترل وی نباشید. ادامهی خواندن
من همونم که به عشق نگاهت به تو نگاه می کردم
من همونم که سرا پا در عشق نیاز به تو سر می کردم
من همونم که در مستی صدای لرزانت مدهوش بی هوش بودم
من همونم که ساعت های عمر تو رو فنا کردم و رفتم
من همونم که گناه نا خواسته ای رو به نام عشق زدم
من همونم که گناه بزرگ من عشق به تو بود
من همونم که گناه بزرگ من محو در تو شدن بود
من همونم که گناه بزرگ من غرق در تو شدن بود
من همونم که به بهانه دیدن چشمهای قشنگ اشک آلوده تو بارها دلت رو شکستم
من همونم که صداهای فریاد تو رو نشنیدم ادامهی خواندن
ماهی کوچک دچار آبی بی کران بود.آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد.وهزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی ماهی کوچک عاشق شود. عاشق دریای بزرگ.ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت،اما پیدایش نمی کرد.هر روز و هر شب می رفت،اما به دریا نمی رسید.کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیش ترمی گشت،گم تر می شدو هر چه که می رفت دورتر.ماهی مدام می گریست، ادامهی خواندن
آری این منم . تنها در کوچه های دلتنگی قدم می زنم با خود سخن می گویم ..
در ذهنم رویایی را تصور می کنم که اینک کابوس است ..
در قلبم عشقی را احساس می کنم که اینک کینه است..
از او می پرسم چرا؟
گویی جوابم در بیداریست .. بیداری برایم مرگ است . . مرگ برایم جاودانی..
آرام در رویای بیداری می گریم .. کسی نمیبیند این شکسته دل را..
آری این منم .. همان تاریکی .. همان شب .. همان بی قراری..
همان زمستان سرد و یخبندان .. همان کابوس رویا .. همان گمگشته ی تنها..
چشمانم تیره می بیند .. آهی می کشم و می گویم عاقبت چه خواهد شد؟
کمی پس از آن که آقای داربی از “دانشگاه مردان سخت کوش” مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که “نه” گفتن لزوماً به معنای “نه” نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن ادامهی خواندن
روزى لرد ويشنو در غار عميقى در كوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثير قرار گرفته بود كه خود را به پاى ويشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ويشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: “مشكلترين كار براى تو اين است كه بخواهى با عمل، تلافى چيزى را بكنى كه من آن را رايگان به تو دادهام”. شاگرد به او گفت: “خواهش مىكنم استاد! اجازه دهيد كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم”. ويشنو موافقت كرد و گفت: ادامهی خواندن
پدر بزرگ، درباره چه مي نويسيد؟
-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد:
-اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است که ديده ام !
پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري ، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي :
صفت اول: مي تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد. ادامهی خواندن
ما آدما براي خودمون سقف داريم کمتر کسي رو ديدم براي خودش سقفي از نظر انديشه و باورهاش در نظر نگرفته باشه علايق از نوزادي در ما شکل مي گيره ما همواره در آموزش به سر مي بريم از مهر مادر که بزرگترين و اولين آموزش عاشق شدن هست تا انواع عشقهاي زميني که در دوران مختلف با آن روبرو مي شويم تا ياد بگيريم دوست داشتن به چه معناست و اگر به عمق اين دوران نگاه کنيم متوجه مي شويم که اينها همه براي آموزش عشق الهيست تا عشق زميني نباشد ادمها نمي توانند طعم عشق را به چشند و تازه مي فهمند که معشوق تنها مي تواند کسي باشد بدون هرگونه نقص.
و اين تنها اوست.
اگر آفتابگردان به خاك خيره شود و به تيرگي، ديگر آفتابگردان نيست. آفتابگردان كاشف معدن صبح است و با سياهي نسبت ندارد.
اينها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشايش ميكردم كه خورشيد كوچكي بود در زمين و هر گلبرگش شعلهاي بود و دايرهاي داغ در دلش ميسوخت.
آفتابگردان به من گفت: وقتي دهقان بذر آفتابگردان را ميكارد، مطمئن است كه او خورشيد را پيدا خواهد كرد.
آفتابگردان هيچ وقت چيزي را با خورشيد اشتباه نميگيرد؛ اما انسان همه چيز را با خدا اشتباه ميگيرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و كارش را ميداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهميدن خورشيد، كاري ندارد. او همه زندگياش را وقف نور ميكند، در نور به دنيا ميآيد و در نور ميميرد. نور ميخورد و نور ميزايد.
دلخوشي آفتابگردان تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آميخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان ميميرد؛ بدون خدا، انسان.
آفتابگردان گفت: روزي كه آفتابگردان به آفتاب بپيوندد، ديگر آفتابگرداني نخواهد ماند و روزي كه تو به خدا برسي، ديگر «تويي» نميماند. و گفت من فاصلههايم را با نور پر ميكنم، تو فاصلهها را چگونه پُر ميكني؟ آفتابگردان اين را گفت و خاموش شد.
گفتوگوي من و آفتابگردان ناتمام ماند. زيرا كه او در آفتاب غرق شده بود.
جلو رفتم بوييدمش، بوي خورشيد ميداد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظي كردم، داشتم ميرفتم كه نسيمي رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به ياد آفتاب مياندازد، نام انسان آيا كسي را به ياد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود كه شرمنده از خدا رو به آفتاب گريستم
ارسال كننده مطلب نام خود را عنوان نكرده است
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ ادامهی خواندن
مادر من
مادر خوب من
اگر دنبال من می گردی، من اینجا ها نیستم.
بین مردم و کوچه و بازار دنبال من نباش، من اینجا ها نیستم.
موهای سفید تو رو می تونم احساس کنم و ببینم
این گرد و غبار کدوم عذابی هست که من به تو دادم.
مادر خوبم!
تو رو به مهربونی دستات قسم که گرد و خاک روی روسریت رو پاک کن. ادامهی خواندن
مردي مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان همسرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز.. وای خدای من، خیلی درست کردی … حالا برش گردون … زود باش.
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن میسوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی … هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن… نمک…..
مرد به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
زن به آرامی گفت: فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه احساسی دارم
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :”این بار اولته” دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:”این دومین بارت” بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :”چیکار کردی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟”
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:”این بار اولت بود
در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود.
پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود…
او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من “شایا” کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.
کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
ادامهی خواندن
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ادامهی خواندن