مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.”
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”
بایگانی ماهیانه: می 2013
نشانی از عشق
دراتاق بخش ، مادر و پدر فرشته کوچک آسمانی هیجان زده نشسته بودند ، هر دو بعد از پایان نه ماه انتظار و تولد اولین بچه خود ، خوشحال به نظر می رسیدند ، دوران بارداری مادر بدون هیچ مشکل و مساله حادی سپری شده بود اما وقتی نوزاد به دنیا آمده بود بلافاصله پرسنل پزشکی متوجه شدند مشکل بزرگ وقابل توجهی وجود دارد .
به زبان ساده تر بخشی از مغز وجود نداشت و جمجمه نیز بسیار ناقص بود . معمولا چنین نوزادانی در همان چند ساعت نخست تولد میمیرند و یا عمر بسیار کوتاهی دارند و اغلب دچار سایر علایم و نارسایی های مهم دیگر نیز هستند .
پدر و مادر هنوز نوزاد خود را ندیده بودند و بی صبرانه منتظر رسیدن لحظه دیدار با مسافر کوچولوی خود بودند . وقتی پزشک بخش نوزادان ، فرشته کوچک را در دستان من گذاشت ، پدر جوان با حالتی از نگرانی و هیجان شاهد موهبتی از سوی خدا شد که هنوز کامل رشد نکرده بود . نوزاد کوچک حتی نمی توانست درست گریه کند . خوشبختانه مشکل تنفسی حادی نداشت . اما رنگ آبی تیره صورتش نشان می داد که احتمالا نارسایی قلبی حادی دارد .
توصیف حالت عاطفی و احساسات برخاسته از دل در چنین لحظاتی غیرممکن است . تمام ساعت های انتظار ، یک دنیا حس خوب تحمل کردن لحظات درد و اضطراب همه وهمه با حس این که مسافر کوچولوی زیبا و سالمی در راه است تسکین پیدا می کنند .همه می خندند . با هیجان کارهایی را که می خواهند برای آن عزیز کوچوکو انجام بدهند توصیف می کنند .
دیدن اولین دندان اولین قدم ها اولین کلمه ای که بر زبان می آورد برای شان هیجان انگیز است .
اما تمام آرزوهای آن ها بر باد رفته بود . مانند کشتی به گل نشسته ، کشتی رویاها و آرزوهای آن ها نیز به گل نشسته بود . دستم را روی شانه پدر جوان گذاشتم . او نوزاد کوچک را از من گرفت و در آغوش مادر گذاشت .
پرستار جوان دست مادر را گرفته بود و سعی می کرد وضعیت را برای او قابل تحمل کند .اگر چه مشخص بود که آن ها به هیچ یک از حرف هایی که زده می شد ، گوش نمی دادند . پرستار به آرامی نوزاد را از آغوش مادر گرفت تا او را به بخش نوزادان ببرد .
برای هر دو آن ها توضیح دادم که از دست ما چه کارهایی بر می آید .
همان طور که از اتاق بیرون می رفتم از مرد پرسیدم : دوست دارید اسم بچه را چی بگذارید ؟
جوابی نداد . فقط گفت : آیا زنده می ماند ؟ گفتم : باید بیشتر آزمایش و بررسی کنیم .
یک لحظه تجربیاتی را که راجع به چنین بچه هایی داشتم مرور کردم اگر چه ممکن بود نوزاد برای مدتی زنده بماند ، اما آیا به زور زنده نگه داشتن آن نوزاد ، عملی اخلاقی بود ؟
نتایج بررسی و اسکن های قلبی ، عکس های قفسه سینه و سونوگرافی نشان داد ، قلب نارسایی های جدی دارد که امکان ترمیم آن ها نیست . نوزاد مشکلات دیگری هم در عملکرد کلیه داشت .
داشتم به مسافر کوچولوی بی گناه نگاه می کردم که پرستار ، مادر را روی صندلی چرخدار به بخش نوزادان آورد ، بعد از تمام شدن توضیحات تخصصی من درباره مشکلات متعدد بچه ، مادر به آرامی به من نگاه کرد و گفت :\” اسم مسافر کوچولوی ما موهبت است . من و پدرش هم بی نهایت دوستش داریم .می توانم او را در آغوش بگیرم ؟
بچه را در آغوش گرفت و به اتاق مجاور رفت . پدر جوان هم در آن جا ایستاده بود . هر دو نوزاد کوچک را در آغوش گرفتند
با او شروع به صحبت کردند . خواستم از اتاق بیرون بروم و مزاحم خلوت مقدس آن ها نشوم اما از من خواهش کردند که من نیز در کنار آن ها حضور داشته باشم . مادر ، بچه را در آغوش داشت و مرد جوان نیز در صندلی مجاور کنار او نشسته بود .
مادر جوان شروع کرد به دعا خواندن . بعد هر چه لالایی کودکانه می دانست برای پسر کوچولوی خود خواند . سپس از امید ها و آرزوهای خود و همسرش برای او گفت . و گفت که چه قدر او را دوست دارند .
محو این صحنه شده بودم .
احساس نا امیدی ، خشم و آزردگی جای خود را به عشق بی قید و شرط و یک دنیا حس ناب داده بود . یکی از تلخ ترین تجربیات زندگی برای این زوج جوان اتفاق افتاده بود . تجربه ای که غالبا با خود حس خشم ، دشمنی با دنیا و کاینات و تاسف به همراه دارد .
خداحافظی با یک دنیا آرزو و امید و قدم برداشتن در ویرانه خواسته ها ، واقعا جانکاه است .
اما در هنگامه این تجربه سخت و طاقت فرسا این دو انسان رشد یافته فهمیده بودند باید این فرصت کوتاه را غنیمت بدانند و در کنار پسر کوچولوی شان لذت ببرند و هر چه در توان دارند برای او انجام دهند .
به او بفهمانند علی رغم نقص جسمانی ، او یک موهبت الهی است و این لیاقت را دارد که در قلب پدر و مادر و سایر انسان ها جای گیرد .
آن زوج جوان فهمیده بودند آن چه در آن لحظات مهم است ، محبت کردن به فرزندشان است .
آن ها بدون توجه به ناهنجاری ها و کاستی های جسمانی با بچه خودبازی کردن ، نوازشش دادند و او را بوسیدند و از اعماق وجود ، او را در آغوش خود گرفتند .
نقص و زشتی های ظاهری در برابر دیدگان آن ها معنایی نداشت ، در عوض روح ارزشمندی را در کالبدی کوچک و نحیف می دیدند که برای زندگی و زنده ماندن چند ساعتی بیشتر زمان در اختیار نداشت .
نوزاد کوچک در اوج عشق و محبت چند ساعت بعد ، از دنیای مادی خداحافظی کرد و رفت.
اما درسی که از آن ها گرفتم فراموش نشدنی است . آن ها به من یاد دادند ارزش زندگی به مدت زمان اقامت جسم ما در روی کره خاکی نیست .
بلکه آن چه مهم است میزان عشقی است که در زمان توقف خود به دنیا و انسان ها هدیه می دهیم و دریافت می کنیم .
آنها با تمام وجود خود این هدف مقدس را انجام دادند ، چرا که می دانستند هر جا که در آن نشانی از عشق باشد خداوند نیز در آن مکان حضور دارد.
ارسال/منبع: نا مشخص