تو را بی پرده می دیدم،
که در عطر لطیف یاس پیچیدی
تو آیا آن زمان حتی به رویایی، مرادیدی؟
تو را تفسیر می کردم
در آن هنگامه لبخند و آیینه ادامهی خواندن
بایگانی ماهیانه: می 2011
شما خدا هستید؟
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. ادامهی خواندن
خوشبختی
در روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.
پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند. ادامهی خواندن
خدا را شکر
خدا را شكر كه تمام شب صداي خرخر همسرم را مي شنوم اين يعني او زنده و سالم در كنار من خوابيده است.
خدا را شكر كه ماليات مي پردازم اين يعني شغل و در آمدي دارم و بيكار نيستم.
خدا را شكر كه بايد ريخت و پاش هاي بعد از مهماني را جمع كنم. اين يعني در ميان دوستانم بوده ام.
خدا را شكر كه لباسهايم كمي برايم تنگ شده اند . اين يعني غذاي كافي براي خوردن دارم. ادامهی خواندن
مشکل از کیه که بچه دار نمی شیم ؟
پس از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم
سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس مي کرديم…
مي دونستيم بچه دار نمي شيم…ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از ماست…اولاش نمي خواستيم بدونيم…با خودمون مي گفتيم…عشقمون واسه يه زندگي رويايي کافيه…بچه مي خوايم چي کار؟…در واقع خودمونو گول مي زديم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بوديم…
تا اينکه يه روز ادامهی خواندن
پوستینی کهنه دارم من
پوستيني كهنه دارم من
يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود
سالخوردي جاودان مانند
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
جز پدرم آيا كسي را مي شناسم من
كز نياكانم سخن گفتم ؟ ادامهی خواندن