به سرآستين پاره کارگري که ديوارت را ميچيند و به تو ميگويد، ارباب نخند!
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) منطقه کرمانشاه، در وبلاگي آمده است: به پسرکي که آدامس مي فروشد و تو هرگز نميخري نخند!
به پيرمردي که در پياده رو به زحمت راه مي رود و شايد چندثانيه کوتاه معطلت کند نخند!
به دبيري که دست و عينکش گچي است و يقه پيراهنش جمع شده نخند!
به دستان پدرت، به جارو کردن مادرت، به همسايهاي که هر صبح نان سنگگ مي گيرد، به راننده ي چاق اتوبوس، به رفتگري که در گرماي تيرماه کلاه پشمي به سردارد، به راننده آژانسي که چرت مي زند، به پليسي که سر چهارراه با کلاه صورتش را باد ميزند، به دختري که به تو لبخند مي زند، به مجري نيمه شب راديو، به مردي که روي چهارپايه مي رود تا شماره کنتور برقتان را بنويسد، به جواني که قالي پنج متري روي کولش انداخته و در کوچهها جار مي زند، به بازاريابي که نمونه اجناسش را روي ميزت ميريزد، به پارگي ريز جوراب کسي در مجلسي، به پشت و رو بودن چادر پيرزني در خيابان، به پسري که ته صف نانوايي ايستاده، به مردي که در خياباني شلوغ ماشينش پنچرشده، به مسافري که سوار تاکسي مي شود و بلند سلام مي گويد، به فروشندهاي که به جاي پول خرد به تو آدامس مي دهد، به زني که با کيفي بر دوش به دستي نان دارد و به دستي چند کيسه ميوه و سبزي، به هول شدن همکلاسيات پاي تخته، به مردي که در بانک از تو مي خواهد برايش برگه اي پرکني، به اشتباه لفظي بازيگر نمايشي،…
… نخند، نخند که دنيا ارزشش را ندارد که تو به خردترين چيزهاي نابجاي آدمهايي بخندي که هرگز نميداني چه دنياي بزرگ و پر دردسري دارند، آدمهايي که هرکدام براي خود و خانوادهاي همه چيز و همه کسند، آدمهايي که به خاطر روزيشان تقلا مي کنند، بار مي برند، بي خوابي مي کشند، کهنه مي پوشند، جار مي زنند، سرما و گرما مي کشند و گاهي خجالت هم مي کشند، … خيلي ساده … نخند …
ارسال توسط : الهام سعیدیان
این داستان زندگی واقعی هست
داستان زندگی واقعی
زیبا بود ….. نوشته شما …. من هم حمید سعیدیان هستم جالب بود که فامیلی
یکسان داریم
….. دذوست داشتم اطلاعات بیشتری راجع به شما میداشتم …
ای میل من aryavira@yahoo.com
هست ……….موفق باشید