پیرمرد مو سفید مهربون اومد تو اتاقمو کنارم نشست اصلا هراسونم نکرد
هوا از وجودش گرم و تازه شد
تو چشماش نگاه کردم.بهش گفتم: خدا خستم.
فقط همین؛ هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نرسید .
اومد نزدیکم دستشو کشید رو موهامو سرمو گذاشت رو شونهاش
به وضوح می تونستم نفسهای نفس بخششو حس کنم .
شنیدم که گفت من همیشه اینجام.
آنی تو خواب خوابم برد.شاید چندین سال بود به این آرومی نخوابیده بودم.
ارسال مطلب : فرشته
اشتراک گذاری: