این يك داستان واقعي است.
سالها پيش :|: در كشور آلمان :|: زن و شوهري زندگي مي كردند.آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند :|: ببر كوچكي در جنگل :|: نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود : نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد.
اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد :|: خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد :|: دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن!ما بايد همين الآن سوار اتومبيلمان شويم و از اينجا برويم.
آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر كوچك :|: عضوي از ا عضاي اين خانواده ي كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي كردند.
سالها از پي هم گذشت و ببر كوچك در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مانوس بود.
در گذر ايام :|: مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهي پس از اين اتفاق :|: دعوتنامه ي كاري براي يك ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.
زن :|: با همه دلبستگي بي اندازه اي كه به ببري داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود :|: ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگي اش دور شود.
پس تصميم گرفت : ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد.در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزينه هاي شش ماهه :|: ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسوولان باغ وحش دريافت كرد تا هر زمان كه مايل بود :|: بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.
دوري از ببر:|: برايش بسيار دشوار بود.
روزهاي آخر قبل از مسافرت :|: مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.
سر انجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يك دنيا غم دوري :|: با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد :|: وقتي زن :|: بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند :|: در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد :
عزيزم :|: عشق من :|: من بر گشتم :|: اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود :|: چقدر دوريت سخت بود :|: اما حالا من برگشتم :|: و در حين ابراز اين جملات مهر آميز :|: به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش كشيد.
ناگهان :|: صداي فريادهاي نگهبان قفس :|: فضا را پر كرد:
نه :|: بيا بيرون :|: بيا بيرون : اين ببر تو نيست.ببر تو بعد از اينكه اينجا رو ترك كردي :|: بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد.اين يك ببر وحشي گرسنه است.
اما ديگر براي هر تذكري دير شده بود.ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي :|: ميان آغوش پر محبت زن :|: مثل يك بچه گربه :|: رام و آرام بود.
ببر
اشتراک گذاری:
d:)