شمشير را كشيد، نوكش خيلي تيز بود، تيغه اش مي درخشيد، همان بود كه مي خواست. اين بار مي خواست كه اميركبير را به سلامت از حمام بيرون بياورد.
اميركبير نگاهش كرد، گفت: نه.
مثل هميشه شمشير را پاك كرد.
قطره هاي خون توي پاشويه خزينه چكيد.
بوم نقاشيش سرخ شد.
اشتراک گذاری: