خدای مهربانم !
تو را می خوانم …
صدایت می کنم …
همیشه ….. همیشه … ! ..
تنها تویی که نیازم را می دانی …
باز هم تنها تویی که می دانی …… تنها تکیه گاه زمین و آسمانم تویی !
اما این بار خدای مهربانم … به شکلی دیگر تو را می خوانم !
این بار سکوت می کنم …
در برابر هر چه هست و هر چه نیست !
و با صبری ژرف تر از همیشه که تمام وجودم را فرا گرفته منتظر می مانم !
می دانی که این صبر گویای چیست ؟! …
بگویم ؟! … یا می دانی ؟! …
این صبر ژرف …
گویای تمنایی ست از نهایت وجودم ! …
گویای خواهشی ست که تو آن را می دانی ! …
خدای خوبم ! …
از تو پاسخی می خواهم به زیبایی مهری که همیشه به من داشته ای !
بایگانی نویسنده: علی حسینی
انسان امروزی
انسان امروزی چه آسان و ندانسته اقرار به شکست مي کند
انسان امروزی چه بي مهابا غرور خود را مي شکند و همه صدايش را مي شنوند غير از خود او
انسان امروزی دوست دارد انسان باشد اما از آنچه او را متفاوت کرده فقط نفهميدن را ياد گرفته است
انسان امروزی دوست دارد در روياها باشد و در رويا ها زندگي کند اما قدمي براي تحقق آن برنمي دارد
انسان امروزی دوست دارد در بالا ها پرواز کند اما حرف پرواز ، عروج نمي آورد
انسان امروزی دوست دارد به هر چه مي خواهد برسد اما منتظر است تا برسانندش
عاشقی یعنی همین!
اگه خاکستر نشینی،
اگه اهل ِ آسمونی،
اگه جنس ِ خود ِ مایی،
اگه از ما بهترونی،
اگه شاعر، اگه سرباز، اگه قصاب، اگه سارق،
اگه ارباب، اگه زارع، اگه پاروزن ِ قایق،
اگه آهنگر ُ خرّات، اگه سرگرم ِ تجارت،
یا اگه حتا وزیری، پُشت ِ مسند ِ صدارت،
یه نفر دلت ر ُ می دزده فقط با یه نگاه!
عاشقی یعنی همین،
یعنی گناه ِ بی گناه!
بعد از اون روز، دیگه از خودت رهایی
مث ِ من!
خوش ترانه، خوش طنین ُ خوش صدایی
مث ِ من!
بعد از اون دیگه دلت میشه چراغ ِ راه ِ تو! غیر از عشقت کسی ر ُ نمی بینه نگاه ِتو!
دنیا تو دست ِ توئه، با هیشکی کاری نداری!
همه ی زندگیت ُ به پای عشقت می ذاری!
عاشقی یعنی همین،
یعنی گناه ِ بی گناه!
یه نفر دلت ر ُ می دزده فقط با یه نگاه!
می دونی من کی هستم ؟ ( جالب )
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. میدانی با کی داری حرف میزنی؟»
کارمند گفت: «نه!»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم احمق!»
کارمند با لحن ملایم گفت: «و تو میدانی با کی داری حرف میزنی احمق؟!»
مدیر اجرایی گفت: «نه!»
کارمند جواب داد: «خوبه!» و سریع گوشی را قطع کرد!
مصاحبه شغلی خنده دار
در حین مصاحبه شغلی برای استخدام در یک شرکت، مدیر منابع انسانی از مهندس جوان صفر کیلومتری که تازه فارغ التحصیل شده بود پرسید: «حقوق مورد انتظار شما برای شروع کار چیست؟»
مهندس جوان گفت: «75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «نظر شما در مورد 5 هفته تعطیلی، 14 روز مرخصی با حقوق، بیمه کامل درمانی، خودروی شیک مدل بالا و مزایای ویژه چیست؟»
مهندس جوان با تعجب از جا پرید و پرسید: «شوخی میکنید؟!»
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما اول خودت شوخی را شروع کردی!»
ببار ای باران
ببار اي باران ببار
ببار اي باران ببار
ببار ببار كه از دل من مي باري
تو هم مانند من بي دليل در بهار مي باري
تو مانند من از خزانت ماه ها گذشت و بعد مي باري
آري خزان در لحظه ها نمي بارد
آري خزان در لحظه ها نمي بارد
مي بارد هر دم كه آغوش خود را بي نگاه مي بيند
ببار آرام جانم ببار
گويي كه خود مي بارم ببار
ببار كه غم در دل بيداد مي كند
ببار كه نگاه ابر درونت را پاره مي كند
ببار كه خون جگر رسواي عالمت مي كند
ببار تا اين عقده بي صدايي با رعدهايت جولان كند
ببار تا خاك پاي مريدان به اشكهايت صدايي كنند
ببار اي باران ببار
ببار كه در اوج آسمان بيداري
ببار كه بيداران را شب و روز تو ياري
ببار كه از باريدنت ببارد اين دل
ببار كه از باريدنت جان به جانان تقديم كنم
ببار تا ببارم اي باران
“علی حسینی”
فلمینگ
اسمش فلمينگ بود. کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد.
وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد. نجيب زاده گفت: ” ميخواهم ازتو تشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.”
کشاورز اسکاتلندي گفت: “براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد.” در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد:” اين پسر شماست؟” ادامهی خواندن
نگاهی متفاوت
روزی مرد ثروتمندی دست پسر بچه کوچک خود را گرفت و به تماشای روستایی برد تانشان دهد روستائيان با چه فقر ومشکلاتی زندگی م ی کنند تا او قدر زندگی ای را که دارد بداند.
مرد و پسرش به روستا رفتند و یک شب را در خانه به ظاهر محقر یک خانواده روستایی به سر کردند.
فردای آن روز که روستا را ترک می کردند، در حال بازگشت، پدر از پسرش پرسيد: خوب، پسرم دیدی روستائی ها چگونه زندگی می کردند؟
پسر گفت: آری.
پدر از پسرش پرسيد : متوجه شدی زندگی آنان چه حال و هوائی داشت؟
پسر گفت: آری. ادامهی خواندن
دستش را بوسیدم
نزديک محل کارم بود که ديدمش
با سرعت دويدم به سمتش
تا به اون رسيدم دستاشو گرفتم و آوردم بالا و بوسيدم
با حالتي آرام اما مملو از تعجب به من نگاه کرد و گفت: شما؟
گفتم من شاگرد کلاس اول شما هستم و شما به من آ و ب ياد داديد
انگار دنيا رو به اون داده بودن
دستش رو گرفتم و بردم مطبم تا با هم حرف بزنيم
چه کردی با من؟…
چه کردي با من؟…
ميخواهم بنويسم…اما از چه؟ از کي؟ و براي چي؟…
وجود ملتهبم در انتظار گذشت لحظه هاست…
اما براي شنيدن چه کلامي؟…
مي خواهم بنويسم…
از تو..
از اين نيامدن و قصد رفتن کردنت..
مي خواهم بنويسم اما دستهايم مي لرزد… ادامهی خواندن
یاد
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت :
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد ادامهی خواندن
لحظه های بی تو بودن
لحظه های بی تو بودن را در گوش شب نجوا می کنم
ستاره می شنود و تو را آرزو بر دل می ماند …
آرزوهایم را در لحظه های بی تو بودن می شمارم
به گمانم می آید که روزی تک تک این آرزوها را تو حقیقت می کنی …
از فاصله ی رخوتناک با تو بودن تا بی تو بودن گذشته ام و
به لحظه های دوری رسیده ام ، در تمام لحظه ها حس غریبی دارم …
حس دریایی که از بی موجی به مرداب بودن رسیده است ،
مرداب تنهاست و من تنهاتر ، ادامهی خواندن
هدیه کریسمس
اين داستان دو دلداده جوان به نام هاي دللا (Della ) و جيم (Jim ) است که هر چند بي چيز و فقير بودند، اما همديگر را ديوانه وار دوست داشتند.
دللا با رسيدن عيد کريسمس به فکر خريد هديه اي براي همسرش جيم مي افتد. او خيلي وقت پيش در نظر داشت براي ساعت همسرش يک زنجير زيبا بخرد چرا که جيم آن ساعت را خيلي خيلي دوست داشت. ادامهی خواندن
اتل متل، تموم شد
اتل متل تولول رو شروع نکرده، قصه با آخرش رسید
اون کلاغ خبرچین،اونم به خونشم رسید
همه رفتن پی کارشون
پی داستان و بازیگراشون
منم سی خودم بودم
نفهمیدن قصه چی بود، من کجای قصه بودم
یه روز هوای قصه ام، پر از شادی و لبخند
دو روز که ازش نگذشته، همش غصه و تلخند
می خوام کمی هم بخوابم، دور از هر کات و اکشن
شاید دیگه پا نشدم، قصه و غصه بسه
اتل متل توتوله، هر چی بوده تمومه
این بار شاید کم نیارم، از تنهایی دغ نیارم
می خوام که با خودم باشم، کسی که تنهام نزاره
آخیش هوام آروم شده، پی ناز و نازش نمی ره
نکه از این خسته باشم، این کارا فایده نداره
میگم بچسب به هر چی اون می گه، یا هر چی که اون دلش می خواد
هر چی که قسمتت شده، منو من براش نیار
یا خوب می شه یا بد می شه
سرونوشت که از این بدتر نمی شه
شاید هوات بارونی شه، خب شایدم آفتابی شه
هر چی که هست، بسته به تو، تو خوب باشی، اونم خوب می شه
آره اینطور بهتره
دردسرش هم کمتره
اتل متل نخونده، قصه ما تمومه
کمی هم با خدا ( ۱ )
خداوندا!
می خواهم لحظه ای عاشقت باشم
می خواهم در کنارت باشم
می خواهم نگاهم در نگاهت باشد
می خواهم دست در دستان تو در سواحل عشق قدم بزنم
می خواهم حس دوست داشتم را تمام و کمال در زیر مهتاب نثار زیباییت کنم
اگر مردم برایم زن باشی
اگر زنم برایم مرد باشی
می خواهم برای تو بمیرم
می خواهم با تو در درون جمع راه برم
ادامهی خواندن
حتما حتما حتما این مطلب رو بخونید
خانمي با لباس کتان راهراه و شوهرش با کت وشلوار نخنماشدهي خانهدوز در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.
مرد به آرامي گفت: ?مايل هستيم رييس را ببينيم.?
منشي با بي حوصلگي گفت: ?ايشان تمام روز گرفتارند.?
خانم جواب داد: ?ما منتظر خواهيم شد.? ادامهی خواندن
چه ساده درد می کشم
بمون ولي به خاطر غرور خسته ام برو
برو ولي به خاطر دل شكسته ام بمون
به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شكسته ام ولي برو ، بريده ام ولي بيا
چه گيج حرف مي زنم ، چه ساده درد مي كشم
اسير قهر و آشتي ميون آب و آتشم
چه عاشقانه زيستم چه بي صدا گريستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بي تو نيستم
تو را نفس كشيدم و به گريه با تو ساختم
چه دير عاشقت شدم چه ديرتر شناختم
تو با مني و بي توأم ببين چه گريه آوره
سكوت کن سکوت کن سكوت حرف آخره
ببين چه سرد و بي صدا ببين چه صاف و ساده ام
گلي كه دوست داشتم به دست باد داده ام
بمون كه بي تو زندگي تقاص اشتباهمه
عذاب دوست داشتن تلافي گناهمه
عبدالجبارکاکاوند
یادم تو رو فراموش
ای کاش نگاهم نمی کردی
من که آروم و بی صدا بودم
من که بلد بودم بدون تو زندگی کنم
من که بلد بودم گرمای تنهایی رو چطور به خنکی تبدیل کنم
من که بلد بودم با دنیایی از وعده و وعیدها روز رو شب و شب رو به خواب برم
من که بلد بودم دنبال لحظه های خوب بگردم و چیزی پیدا نکنم و باز هم امیدوار باشم
من که بلد بودم تعبیر خوابهام رو بی اهمیت کنم
اما این از من
تو کجایی؟
تو یادت هست که قرار بود کوه یخ ها رو با هم آب کنیم؟
تو یادت هست که بارون همیشه قشنگ بود و خوب؟
تو چی
تو یادن هست که قرار بودن این بار با هم به آسمون و ستاره ها نگاه کنیم
من سوختم
من گم شدم
من سنگ قبر آرزوها شدم
من صدای سکوت عشق شدم
عزیز دلم
دلم رو بدون اینکه بدونی از من گرفتی
یادم تو رو فراموش
گستره عشق برادر به خواهر
سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار مي کردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود.
او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل کرديم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت مي روم؟!
پسرک فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند
جان و همسر
فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهاي سرداري محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه و مجازات با پايتخت فرستاده شدند.فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟سردار پاسخ داد: اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. ادامهی خواندن
دختری یا پسر
دختر با ظاهري ساده و نه مذهبي در حال عبور كردن از خيابان بود پسري از پياده رو داد زد سيبيييلو چطوري؟ دختز كاملا خونسرد تبسمي كرد و جواب داد وقتي تو زير ابرو بر مي داري من سيبيل مي زارم تا اين جامعه يه مرد هم داشته باشه پسر سرخ شد و چيزي نگفت
غم انگیز ترین نقاشی دنیا
این نقاشی توسط پسرکی مکزیکی / آمریکایی کشیده شده که از بدو تولد از مادرش ایدز گرفته است .این نقاشی برنده 16 جایزه بین المللی شده و از آن به عنوان نماد در NGO های مبارزه با ایدز استفاده می شودترجمه متن تصویر
I have Aids , please hug me ,I cannot make you sick
من مبتلا به ایدز هستم ، لطفا مرا در آغوش بگیرید ، من شما را بیمار نمی کنم. ادامهی خواندن
چی زشته ؟ هان ؟
زشته دختر بلند بخنده
زشته مرد گریه کنه
چرا ؟ واقعا چرا ؟
مشکل کجاست ؟
خندیدن حق دخترها نیست؟ گریه کردن حق مردها نیست ؟ از چه زمانی زشت شد ؟ چرا زشت شد
به نظر شما ، این زشته اون زشته، باعث نشده که امروز هیچ آدمی روش نشه که به یه آدم دیگه بگه دوست دارم؟
به نظر شما باعث نشده که رک و راست از هم تعریف کنیم؟ باعث نشده که رک و راست از هم نقد کنیم؟
نمی دونم شاید نوشتن اینها زشته اما به نظر شما این یواشکی حرف زدن ها، یواشکی فهمیدن ها باعث خیلی از مشکلات نشده ؟
به نظر شما چرا توی دادگاه طلاق 70 درصد از طلاق ها به خاطر عدم توانایی ارضای جنسی زوج ها و ندونستن سکس هست ؟ گفتن واژه سکس زشته ؟ از اینکه بگیم سکس رو بلدیم باید خجالت بکشیم؟
این طلاق ها و ندونستن ها به خاطر اینکه مادرها و پدرهامون گذاشتن خودمون یاد بگیریم این واژه سکس رو
بهمون یاد ندادن چون زشته
شاید وقتش شده که بعضی واژه ها رو از لیست اینها زشته برداریم و بریزیم توی یه سطل آشغالیه زشت.
نه !
یه سطل آشغالیه معمولی و عادی
هدف اسکندر
روزي يكي ازدانشمندان از اسكندر پرسيد هدف شما در زندگي چيست، اسكندر گفت مي خواهم روم را فتح كنم،
پرسيد خب بعد؟ اسكندر گفت بعد مي خواهم سرزمينهاي اطراف را فتح كنم، خب بعد، اسكندر گفت بعد مي خواهم دنيا را فتح كنم،
پرسيد خب بعد اسكندر گفت بعد مي خواهم روي صندلي ام بنشينم و با خيال راحت استراحت كنم، گفت خب چرا الان قبل از اينهمه خون ريزي اينكار را نمي كني
انسان؛ الاغ
دكتر شريعتي مينويسد: كساني هستند كه فضاي انديشيدن آنها بر پول است،
مگر نمي بينيم كساني را كه امروز با پدر زنشان ازدواج ميكنند، اين مگر براي پول نيست؟
نه دوست داشتن، نه عشق، بلكه بر اساس مقدار پول يا مثلاً تعداد قوم و خويش كه همسرش دارد.
كسي كه اين محاسبه را ميكند حتي احساسات غريزي حيوان را هم ندارد. براي اينكه وقتي يك حيوان نر و ماده به هم ميچسبند، ميخواهند غريزه جنسي شان را ارضاء كنند، همان غريزه باز هم معنوي تر از اين كاسبي است،
هيچ وقت يك الاغ نر به خاطر پالان الاغ ماده و يا به خاطر قاليچه و امثالهم به طرف آن كشش پيدا نميكند، وقتي انسان فضاي انديشهاش تا اين حد سقوط ميكند، از الاغ هم پايينتر است!
ایمانم را استوار بدار
ای خدای پدیدآورنده جهان!
ای نگارنده صورت بندگان!
ای شایسته تسبیح وستایش مخلوقات!
ای خدای بزرگ!
تورا می پرستم
میدانم ،همین که بگویم تو را می پرستم کافی نیست
میدانم ،همین که بگویم به تو توکل میکنم کفایت نمی کند
پس رو سوی تو میکنم با تو قدم برمی دارم …به یادت و با نامت شروع میکنم انجام می دهم
باشد که تو همیشه پشت و پناهم باشی .
باشد که تو خود همیشه بانی شروع و اتمام کارم باشی
باشد که تو آرام این روح سرگردانم شوی ادامهی خواندن
شیطان از انتشار لیلی می ترسد
خدا به شيطان گفت: ليلي را سجده کن. شيطان غرور داشت، سجده نکرد.
گفت: من از آتشم و ليلي گل است.
خدا گفت: سجده کن، زيرا که من چنين مي خواهم.
شيطان سجده نکرد. سرکشي کرد و رانده شد؛ و کينه ليلي را به دل گرفت.
شيطان قسم خورد که ليلي را بي آبرو کند و تا واپسين روز حيات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد.
اما گفت: نمي تواني، هرگز نمي تواني. ليلي دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهي اش را نمي تواني حتي تا واپسين روز حيات. ادامهی خواندن
باور
در تمام تاريخ ، مردم به اين نتيجه رسيده اند که باورهاي ما ، نقش اساسي در نگرش ما از جهان و نيز روي انديشه و رفتار ما ايفا مي کند.
اگر شما مطلقا باور داشته باشيد که برايتان مقدر شده در زندگي موفق شويد، طوري رفتار ميکنيد که به اين موفقيت دست پيدا کنيد . اگر با اطمينان معتقد باشيد که انساني خوشبخت هستيد ، باورتان تبديل به حقيقتي از زندگي شما ميشود.
قایق من
حس خوب با تو بودن دیگه با من آشنا نیست
شعر خوب از تو گفتن دیگه سوقاتی من نیست
من همونم که یه روزی واسه چشمات خونه ساختم
واسه بوسیدن دستات همه زندگیم باختم
توی رودخونه قلبت قایق من رفتنی بود
من از اول می دونستم قایقم شکستنی بود ادامهی خواندن
موفقیت در زندگی مشترک
رابطه دوستانه کلید موفقیت در زندگی مشترک است.
یکی از اصلی ترین رموز خوشبختی در زندگی مشترک این است که بهترین دوست همسر تان باشید. دوستان خوب با هم می خندند، می گریند و از بودن در کنار هم لذت می برند.
کارشناسان معتقدند که رابطه دوستانه و صمیمانه یک شبه به وجود نمی آید و باید در این راه با آگاهی و تمرین به موفقیت رسید اما شدنی است.
یکی از نکات مهم در این میان این است که او را همانگونه که هست بپذیرید و مرتب در پی تغییر یا کنترل وی نباشید. ادامهی خواندن