در همان نفسی که به دنیا آمدم قید همه چیز رو زدم ولی الان چیزی یادم نمی یاد
آرام و بی صدا و گریه کنان شبها را به سحر رساندم اما کسی چیزی نفهمید
هقهقه گلویم را فقط و فقط حواله قلبم کرد و چنان درد می گرفت که فریادم را حواله نفرین به زمان و مکان می کردم اما کسی نفهمید
از تنهایی رو به خدا آوردم و صبح تا شب باهاش صحبت کردم که الان برام عادت شده که با اون حرف بزنم اما کسی نفهمید
آنقدر دعا کردم و جواب نگرفتم که به دعای بدون جواب عادت کردم اما کسی نفهمید
وقتی توی تاریکی بالکن خونمون منتظر چیزی بودم که نمی دونستم چی هست هیچ کسی نگفت بیا تو هوا سرده چون کسی نفهمید که تنها هستم
وقتی برای خواستن چیزی نمی خواستم که به کسی رو بندازم و برای رسیدن به اون چیز سالها تلاش می کردم کسی به من نمی گفت خسته نباشید آخه کسی چیزی از این ماجرا خبر نداشت
وقتی عقده چیزهای نداشتم رو توی دفتر می نوشتم و از بی کسی و بی چاره ای آخرش یه خدایا شکر بی معنی می زاشتم کسی به من نگفت که امید داشته باشد . می دونی چرا؟ آخه کسی نمی دونست که من مطلب می نویسم
وقتی ستاره ها رو نگاه می کردم و اشک روی گونه هام، خاک زیر پای من رو مقصد می کرد، نمی دونستم که چی می خوام یا از خواسته هام کدوم تو اولویت هست و وقتی کسی می گفت چته؟ می خندیدم و می گفتم ساعت چنده نصف شبه؟
زمانی که تمام وجودم و لباسهایم و حتی روح کوچک و تنگم در زیر باران شرشر به زمین می ریخت کسی نبود که از غرور در حال ریختنم دفاع کنه. آخه کسی نمی دونست وقتی دلم می گیره توی خیابون راه می رم
تا حالا بدون صدا، بدون اشک و همراه با خنده گریه کردی؟ و من غیر از این نوع، اصلاً طور دیگه ای رو بلد نیستم
وقتی کاری ازت بر نمی یاد و از ناچاری می گی ” هر چی خدا بخواد ” فقط و فقط منتظر گذشت زمانی و هزار آه از لحظاتی که نمی گذره
آه و آه
وقتی بغض کودکیم برای رسیدن به الان توی حلقم جا خشک کرده فقط یه امیدی توی دلم نور میزنه، اونم تموم شدن هر روز و رسیدن به آخر دنیاست
من الان هم نمی دونم چی می خوام
فقط وقتی بارون میاد یه حالی می شم
وقتی یه دختر کوچولو رو می بینم که توی خیابان راه می ره و باباش براش حرف می زنه گریه ام می گیره
وقتی کسی به کسی زور می گه به یه حسی می رسم که نمی دونم اگر کاری کنم قاتل می شم یا ناجی
وقتی کسی سرم داد می زنه نگام توی چشاش قفل می شه و ازش خوشم میاد و می بخشمش انگاری دوست دارم که یه بار دیگم بزنه
وقتی تنها می شم به دنبال یه چیزی یا یه نفری این ور و اون ور می رم تا ببینم برای تموم کردن این لحظات چه جوری می تونم به یه هدف جدیدی برسم یا یه کار موندگار انجام بدم
یادش به خیر آخرین واژه های نوشتم هست
یه روز به همین مطلب فکر می کنم می خندم و می گم یادش به خیر چه روزهای خوبی بود. کاش همون روزا بود
اون روز براتون می گم که وضعم چطوره!
من خیلی زود و حتی زود تر از اونی که فکر کنی …
این حقیقت من است 1
اشتراک گذاری:
سلام امیدوارم روزگار به کامتون باشه – این حقیقت های شما خیلی قشنگه انگار درد و دل آدمهای هست که همسن و سال هم هستن – نمیدونم عاشق شدی اینارو نوشتی یا عاشق هستی خیلی خیلی قشنگ مینویسی آفرین و صد افرین
سلامت باشید