بایگانی نویسنده: علی حسینی

فصل من

فصل من نیست
فصل من، این 4 فصل سال نیست
فصل من، فصل پنجم
فصلی که سالهاست اومده و نرفته
توی این فصل گلی شکوفه نمی زنه
توی این فصل گلی نیست که میوه ای بده
توی این فصل برگی نیست که بخشکه
فصل من فصل پنجمه
فصلی که برگشت نداره
فصلی که اگر توش هستی؛ خودت هستی که یه جرعه کوچیک امید
امیدی که خودت ساختی، خودت نوشتیش
امیدی که خودت به اون نور می دی و ازش خورشید می خوای
تنها چیزی که توی این فصل داری امید هست
چیزی که همه اش برای خودته
این تیکه امید رو کجای این فصل بزارم که گاهی هوای خنکی بیاد ؟

تو مال من هستی

چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام “روکی” ، توي یک کلبه کوچك زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود .
یادم می آيد یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. ادامه‌ی خواندن

آدرس بهشت

چیزی پرسیدی؟
 آهان آدرس بهشت را می خواهی!!
 از تعجب خنده ام می گیرد.
 تو چطور آدرس خانه ات را نمیدانی؟ حتما دچار فراموشی شده ای !
 راستی خانه تو کجاست؟
 آنجا که در قصه های شیرین ما در، قصر پریان است و یا در داستان های پدر بر قله بلند سعادت جای دارد؟
 نه، آنجا خیلی دور است، خیلی دور، دور از دسترس !
 خانه تو اینجاست. در همین نزدیکی است، در کوچه پس کوچه های زندگی.
 خانه تو جایی است که در آن گل بر روی چمن می رقصد، ماهی حوضش را به گنجشکها می دهد و بال هایشان را قرض می گیرد. جایی که در آن چشم ها می شنود و گوش ها می بینند. جایی که در آن آیینه ها را از غبار می روبند.
 جایی که در آن هیچکس سایه ندارد. جایی که در آن شب و روز در پی هم نمی دوند. جایی که در آن سفره شاهانه ای برایت گسترده شده و تو با حرص و ولعی بسیار، آرامش را می نوشی و می بلعی. جایی که در آن با ترنم سحرانگیز سکوت می رقصی. جایی که در میان خاک حاصلخیزش درخت زیبا و تنومند زندگی ات در حال شکوفه دادن و به بار نشستن است و جایی که در آن او با تو سخن می گوید.
 خانه تو همین جاست در همین نزدیکی، آدرسش را خوب به خاطر بسپار.

زمانیکه باید می رقصیدم تو را فریاد زدم

يارا!
زمانيكه بايد مي رقصيدم تو را فرياد زدم
زمانيكه بايد مي خنديدم تو را فرياد زدم
زمانيكه به من خنديدن، من به تو لبخند زدم
زمانيكه روي ازمن برگرداندند من با تو بودم به تو روي آورده بودم
زمانيكه آه كشيدم تو را ديدم ادامه‌ی خواندن

خلق آینده

پيتر دروکر ، مرشد بزرگ مديريت مي گويد :
بهترين راه پيش بيني آينده خلق کردن آن است
همه مي خواهند شاد ، سعادتمند، سالم ، و پر آوازه و در کارشان موفق باشند ؛ اما تنها راهي که ميتوانيد به همه خواسته هاي خود برسيد اين است که آينده خود را خلق کنيد و خبر خوش اين است که هرگز به اندازه امروز فرصت مناسب براي تحقق روياها و رسيدشن به خواسته هايتان ادامه‌ی خواندن

ما را تنها مگذار

خدای من!ای صاحب عرش عظیم!
در همه حال به وجودت نیازمندم در فقر و در بی نیازی پروردگارا!
تو در آفرینشم و برای آسایشم از هیچ نعمتی دریغ نکردی و برای من  تنها به یک  نعمت اکتفا نکردیپ س من چگونه با یک سپاس تو را شاکر باشم
ای مهربان تو با یک سپاس من خرسندی و من با هزاران لطف و رحمتت بی قرار! ادامه‌ی خواندن

توجه به روابط

هر تغيير مهمي در زندگي شما روي ديگران هم تاثير ميگذارد . اگر ميخواهيد به هدفهاي بزرگ برسيد ، به همکاري بسياري از اشخاص ديگر احتياج داريد . اغلب اوقات ، مسير زندگي شما با شنيدن يک نقطه نظر ، يک توصيه و راهنمايي و يا يک اقدام و عمل از سوي يک شخص ديگر تغيير ميکند . هر چه روابط خوب بيشتري داشته باشيد ، هر چه اشخاص مفيد و ياري رسان بيشتري را بشناسيد ، درهاي موفقيت بيشتري به رويتان گشوده ميشود.
به توصيه ها و حرفهاي آنان هميشه به خوبي گوش فرا دهيد چرا که نکات مورد نظر آنها بسياري از اوقات راهگشا خواهد بود.

شیطان می‌خندید

ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند.
توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و … هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد.
بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند .
بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را.
بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند . و بعضي آزادگيشان را.
شيطان مي‌خنديد

خدا منتظر توست !

خدا یک بار از من پرسید: تو چرا گناه می کنی؟
من در پاسخش سر به زیر افکندم و چشمهایم را بستم.
خدا دست روی سرم کشید و گفت: پس کی توبه می کنی؟
من بیشتر خجالت کشیدم.
گفت: من منتظرم

یک سئوال جالب

آقاى جک، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تيغه كرده بود و كراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدير شركت جواب بدهد .
آقاى مدير شركت، بجاى اينكه مثل نكير و منكر از آقاى جك سين جيم بكند، يك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد . سئوال اين بود : ادامه‌ی خواندن

عطر گیسوانت رادرهمه جا احساس می کنم

خدایا!
گامهایم را در صراط مستقیمت استوار ساز و چنانم گردان که چیزی را بخواهم که تو نیز آن را میخواهی.
ای مهربانترینم! ای نهایت محبت!
دوست دارم آنقدر فریادت زنم تا آشتی با تو ومهربانیت را در دل احساس کنم
دوست دارم غمناکترین تراژدی عشقت را نصیبم کنی و مرا از هرچه غم عشق دیگری است رهائی سازی . ادامه‌ی خواندن

ببر

این يك داستان واقعي است.
سالها پيش :|: در كشور آلمان :|: زن و شوهري زندگي مي كردند.آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند :|: ببر كوچكي در جنگل  :|: نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود : نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد. ادامه‌ی خواندن

شما خدا هستید؟

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. ادامه‌ی خواندن

خوشبختی

در روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.
پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند. ادامه‌ی خواندن

خدا را شکر

خدا را شكر كه تمام شب صداي خرخر همسرم را مي شنوم اين يعني او زنده و سالم در كنار من خوابيده است.
خدا را شكر كه ماليات مي پردازم اين يعني شغل و در آمدي دارم و بيكار نيستم.
خدا را شكر كه بايد ريخت و پاش هاي بعد از مهماني را جمع كنم. اين يعني در ميان دوستانم بوده ام.
خدا را شكر كه لباسهايم كمي برايم تنگ شده اند . اين يعني غذاي كافي براي خوردن دارم. ادامه‌ی خواندن

مشکل از کیه که بچه دار نمی شیم ؟

پس از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم
سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس مي کرديم…
مي دونستيم بچه دار نمي شيم…ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از ماست…اولاش نمي خواستيم بدونيم…با خودمون مي گفتيم…عشقمون واسه يه زندگي رويايي کافيه…بچه مي خوايم چي کار؟…در واقع خودمونو گول مي زديم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بوديم…
تا اينکه يه روز ادامه‌ی خواندن

پوستینی کهنه دارم من

پوستيني كهنه دارم من
يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود
سالخوردي جاودان مانند
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
جز پدرم آيا كسي را مي شناسم من
كز نياكانم سخن گفتم ؟ ادامه‌ی خواندن

تو ایمیلم یه نامه از طرف خدا بود

امروز صبح که از خواب بيدار شدي،نگاهت مي کردم؛و اميدوار بودم که با من حرف بزني،حتي براي چند کلمه،نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي که ديروز در زندگي ات افتاد،از من تشکر کني.اما متوجه شدم که خيلي مشغولي،مشغول انتخاب لباسي که مي خواستي بپوشي.
وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي تا حاضر شوي فکر مي کردم چند دقيقه اي وقت داري که بايستي و به من بگويي:سلام؛
اما تو خيلي مشغول بودي.
يک بار مجبور شدي منتظر بشوي ادامه‌ی خواندن

توله سگها

مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد: ” توله های فروشی “.
چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد و از او خواست تا توله ها را به او نشان دهد.
مغازه دار سوت زد و با صدای سوت او، یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، ادامه‌ی خواندن

چراغ ها خاموش شد

هر دو پير و خسته مثل بقيه شب ها از پنجره خيابان و مردم را نگاه مي کردند:
اولي: آن خانمي که با تلفن همراهش صحبت مي کند چقدر شبيه دختر من است فکر کنم 3 سالي شده که نديدمش دومي: آقايي که کنار آن ماشين سفيد ايستاده درست مثل سيبي است که با پسر من نصف کرده اند اولی: تو هم که هر روز چهره های متفاوتی را به جای پسرت نشان می دهی به نظر من قیافه اش را کاملا فراموش کردی! مستخدم خانه سالمندان وارد می شود: برای امشب کافیه و و قت خوابه
چراغ ها خاموش شد

آرش

کاري بايد مي کرد که در توانش نبود و دستانش و پاهايش به لرزش درآمده است فرياد مي زد و از ناتواني اش گريه مي کرد ناگهان به شناسنامه اش نگاه کرد نامش آرش بود و زادگاهش ايران پس با تمام وجود کمانش را کشيد و رها کرد.

تو خود دعایی

بار الاها تو تنهائی و نمی خواهی دیگران تنها باشن
حتماً تنهائی سخته و تو نمی خواهی کسی تنها باشه حتی اگر به قیمت آن باشه که تو همیشه پیش آنها بمونی
خدایا تنهایم و تو نیز تنها  و مطمئنم که تو باید الان در کنار من باشی و با من گریه کنی
ادامه‌ی خواندن

نیکی و مهر

نیکی ذهن انسان را از اندیشه های بد و رنج آور  پاک می کند.نیکی ذهن انسان را از اندیشه های مختلف پاک می کند و در نتیجه از رنج های مختلف می کاهد.نیکی کردن به دیگران کمک می کند که بتوانند راحت تر به ما نیکی کنند. ادامه‌ی خواندن

خدا خیلی پایین است

کشيشی در روستائی از مناره کليسا بالا می رفت تا به خدا نزديک تر شود و می خواست مانند موسی کلام خدا را به گوش اهالی روستا برساند روزی تصور کرد صدائی می شنود پس فریاد زد خدایا کجائی ؟ من صدایت را به وضوح نمی شنوم و همان صدا آمد که من این پايين هستم . میان بندگانت. تو کجائی؟

دخترک سیب فروش

چند سال پیش گروهی از فروشندگان در شیکاگو برای شرکت در یک سخنرانی عازم سفر می شوند و همگی به همسران خود وعده می دهند که روز جمعه حتماً برای صرف شام کنار همسران خود خواهند بود.
در سخنرانی، بحث طولانی می شود، طوری که حرکت هواپیما نزدیک می شود که این مسئله باعث می شود تمام فروشندگانی که به همسران خود وعده داده بودند، ادامه‌ی خواندن

امیر کبیر گفت نه

شمشير را كشيد، نوكش خيلي تيز بود، تيغه اش مي درخشيد، همان بود كه مي خواست. اين بار مي خواست كه اميركبير را به سلامت از حمام بيرون بياورد.
اميركبير نگاهش كرد، گفت: نه.
مثل هميشه شمشير را پاك كرد.
قطره هاي خون توي پاشويه خزينه چكيد.
بوم نقاشيش سرخ شد.

نامه ای به پدر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : ادامه‌ی خواندن

ثروتمند تر از بیل گیتس !

از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن ک…ی؟
در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه ادامه‌ی خواندن