من همونم که به عشق نگاهت به تو نگاه می کردم
من همونم که سرا پا در عشق نیاز به تو سر می کردم
من همونم که در مستی صدای لرزانت مدهوش بی هوش بودم
من همونم که ساعت های عمر تو رو فنا کردم و رفتم
من همونم که گناه نا خواسته ای رو به نام عشق زدم
من همونم که گناه بزرگ من عشق به تو بود
من همونم که گناه بزرگ من محو در تو شدن بود
من همونم که گناه بزرگ من غرق در تو شدن بود
من همونم که به بهانه دیدن چشمهای قشنگ اشک آلوده تو بارها دلت رو شکستم
من همونم که صداهای فریاد تو رو نشنیدم ادامهی خواندن
بایگانی دسته: دل نوشته
عاقبت
آری این منم . تنها در کوچه های دلتنگی قدم می زنم با خود سخن می گویم ..
در ذهنم رویایی را تصور می کنم که اینک کابوس است ..
در قلبم عشقی را احساس می کنم که اینک کینه است..
از او می پرسم چرا؟
گویی جوابم در بیداریست .. بیداری برایم مرگ است . . مرگ برایم جاودانی..
آرام در رویای بیداری می گریم .. کسی نمیبیند این شکسته دل را..
آری این منم .. همان تاریکی .. همان شب .. همان بی قراری..
همان زمستان سرد و یخبندان .. همان کابوس رویا .. همان گمگشته ی تنها..
چشمانم تیره می بیند .. آهی می کشم و می گویم عاقبت چه خواهد شد؟
آفتابگردان
اگر آفتابگردان به خاك خيره شود و به تيرگي، ديگر آفتابگردان نيست. آفتابگردان كاشف معدن صبح است و با سياهي نسبت ندارد.
اينها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشايش ميكردم كه خورشيد كوچكي بود در زمين و هر گلبرگش شعلهاي بود و دايرهاي داغ در دلش ميسوخت.
آفتابگردان به من گفت: وقتي دهقان بذر آفتابگردان را ميكارد، مطمئن است كه او خورشيد را پيدا خواهد كرد.
آفتابگردان هيچ وقت چيزي را با خورشيد اشتباه نميگيرد؛ اما انسان همه چيز را با خدا اشتباه ميگيرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و كارش را ميداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهميدن خورشيد، كاري ندارد. او همه زندگياش را وقف نور ميكند، در نور به دنيا ميآيد و در نور ميميرد. نور ميخورد و نور ميزايد.
دلخوشي آفتابگردان تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آميخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان ميميرد؛ بدون خدا، انسان.
آفتابگردان گفت: روزي كه آفتابگردان به آفتاب بپيوندد، ديگر آفتابگرداني نخواهد ماند و روزي كه تو به خدا برسي، ديگر «تويي» نميماند. و گفت من فاصلههايم را با نور پر ميكنم، تو فاصلهها را چگونه پُر ميكني؟ آفتابگردان اين را گفت و خاموش شد.
گفتوگوي من و آفتابگردان ناتمام ماند. زيرا كه او در آفتاب غرق شده بود.
جلو رفتم بوييدمش، بوي خورشيد ميداد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظي كردم، داشتم ميرفتم كه نسيمي رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به ياد آفتاب مياندازد، نام انسان آيا كسي را به ياد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود كه شرمنده از خدا رو به آفتاب گريستم
ارسال كننده مطلب نام خود را عنوان نكرده است
مادر من
مادر من
مادر خوب من
اگر دنبال من می گردی، من اینجا ها نیستم.
بین مردم و کوچه و بازار دنبال من نباش، من اینجا ها نیستم.
موهای سفید تو رو می تونم احساس کنم و ببینم
این گرد و غبار کدوم عذابی هست که من به تو دادم.
مادر خوبم!
تو رو به مهربونی دستات قسم که گرد و خاک روی روسریت رو پاک کن. ادامهی خواندن
راز
پرده، اندكي كنار رفت و هزار راز روي زمين ريخت.
رازي به اسم درخت، رازي به اسم پرنده، رازي به اسم انسان.
رازي به اسم هر چه كه مي داني. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.
و آدمي اين سوي پرده ماند با بهتي عظيم به نام زندگي، كه هر سنگ ريزه اش به رازي آغشته بود و از هر لحظه اي رازي مي چكيد.
در اين سوي رازناك پرده، آدميان سه دسته شدند. ادامهی خواندن
گفتم خدایا !؟
گفتم خدایا! دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورتت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم،
در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟ ادامهی خواندن
دعای دکتر شریعتی
خدایا!
مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان، اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز را بر جانم ریز.
خدایا! ادامهی خواندن
نسیم
در امتداد ساحل , دست در دست یار , یه شب مهتابی , به مقصد لایتناهی….
چه زیباست رقص گیسوان یار در میان نسیم شبانگاهی
ترانه و ایمان
ترانه ای روی زمین افتاده بود. قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت. ترانه در قناری جاری شد.با او درآمیخت. ترانه آب شد. ترانه خون شد. ترانه نفس شد و زندگی.
قناری ترانه را سر داد. ترانه از گلوی قناری به اوج رسید. ترانه معنا یافت. ترانه جان گرفت. قناری نیز ؛
و همه دانستند که از این پس ترانه، بودن است. ترانه، هستی است.
ترانه جان قناری است.
ایمان،ترانه آدمی ست.قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایمان
فصل من
فصل من نیست
فصل من، این 4 فصل سال نیست
فصل من، فصل پنجم
فصلی که سالهاست اومده و نرفته
توی این فصل گلی شکوفه نمی زنه
توی این فصل گلی نیست که میوه ای بده
توی این فصل برگی نیست که بخشکه
فصل من فصل پنجمه
فصلی که برگشت نداره
فصلی که اگر توش هستی؛ خودت هستی که یه جرعه کوچیک امید
امیدی که خودت ساختی، خودت نوشتیش
امیدی که خودت به اون نور می دی و ازش خورشید می خوای
تنها چیزی که توی این فصل داری امید هست
چیزی که همه اش برای خودته
این تیکه امید رو کجای این فصل بزارم که گاهی هوای خنکی بیاد ؟
آدرس بهشت
چیزی پرسیدی؟
آهان آدرس بهشت را می خواهی!!
از تعجب خنده ام می گیرد.
تو چطور آدرس خانه ات را نمیدانی؟ حتما دچار فراموشی شده ای !
راستی خانه تو کجاست؟
آنجا که در قصه های شیرین ما در، قصر پریان است و یا در داستان های پدر بر قله بلند سعادت جای دارد؟
نه، آنجا خیلی دور است، خیلی دور، دور از دسترس !
خانه تو اینجاست. در همین نزدیکی است، در کوچه پس کوچه های زندگی.
خانه تو جایی است که در آن گل بر روی چمن می رقصد، ماهی حوضش را به گنجشکها می دهد و بال هایشان را قرض می گیرد. جایی که در آن چشم ها می شنود و گوش ها می بینند. جایی که در آن آیینه ها را از غبار می روبند.
جایی که در آن هیچکس سایه ندارد. جایی که در آن شب و روز در پی هم نمی دوند. جایی که در آن سفره شاهانه ای برایت گسترده شده و تو با حرص و ولعی بسیار، آرامش را می نوشی و می بلعی. جایی که در آن با ترنم سحرانگیز سکوت می رقصی. جایی که در میان خاک حاصلخیزش درخت زیبا و تنومند زندگی ات در حال شکوفه دادن و به بار نشستن است و جایی که در آن او با تو سخن می گوید.
خانه تو همین جاست در همین نزدیکی، آدرسش را خوب به خاطر بسپار.
زمانیکه باید می رقصیدم تو را فریاد زدم
يارا!
زمانيكه بايد مي رقصيدم تو را فرياد زدم
زمانيكه بايد مي خنديدم تو را فرياد زدم
زمانيكه به من خنديدن، من به تو لبخند زدم
زمانيكه روي ازمن برگرداندند من با تو بودم به تو روي آورده بودم
زمانيكه آه كشيدم تو را ديدم ادامهی خواندن
هنوز هم دستهایت را می خواهم
ديگر نه پايي دارم كه پا به پاي بودنت بدوم،
نه نگاهي كه در انتظارت بمانم.
واژه ها را هم پيدا نمي كنم.
اين دستها هم، ديگر از سرما يخ زده است! ادامهی خواندن
ما را تنها مگذار
خدای من!ای صاحب عرش عظیم!
در همه حال به وجودت نیازمندم در فقر و در بی نیازی پروردگارا!
تو در آفرینشم و برای آسایشم از هیچ نعمتی دریغ نکردی و برای من تنها به یک نعمت اکتفا نکردیپ س من چگونه با یک سپاس تو را شاکر باشم
ای مهربان تو با یک سپاس من خرسندی و من با هزاران لطف و رحمتت بی قرار! ادامهی خواندن
خدا منتظر توست !
خدا یک بار از من پرسید: تو چرا گناه می کنی؟
من در پاسخش سر به زیر افکندم و چشمهایم را بستم.
خدا دست روی سرم کشید و گفت: پس کی توبه می کنی؟
من بیشتر خجالت کشیدم.
گفت: من منتظرم
عطر گیسوانت رادرهمه جا احساس می کنم
خدایا!
گامهایم را در صراط مستقیمت استوار ساز و چنانم گردان که چیزی را بخواهم که تو نیز آن را میخواهی.
ای مهربانترینم! ای نهایت محبت!
دوست دارم آنقدر فریادت زنم تا آشتی با تو ومهربانیت را در دل احساس کنم
دوست دارم غمناکترین تراژدی عشقت را نصیبم کنی و مرا از هرچه غم عشق دیگری است رهائی سازی . ادامهی خواندن
مرا دیدی ؟
تو را بی پرده می دیدم،
که در عطر لطیف یاس پیچیدی
تو آیا آن زمان حتی به رویایی، مرادیدی؟
تو را تفسیر می کردم
در آن هنگامه لبخند و آیینه ادامهی خواندن
پوستینی کهنه دارم من
پوستيني كهنه دارم من
يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود
سالخوردي جاودان مانند
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
جز پدرم آيا كسي را مي شناسم من
كز نياكانم سخن گفتم ؟ ادامهی خواندن
تو خود دعایی
بار الاها تو تنهائی و نمی خواهی دیگران تنها باشن
حتماً تنهائی سخته و تو نمی خواهی کسی تنها باشه حتی اگر به قیمت آن باشه که تو همیشه پیش آنها بمونی
خدایا تنهایم و تو نیز تنها و مطمئنم که تو باید الان در کنار من باشی و با من گریه کنی
ادامهی خواندن
امیر کبیر گفت نه
شمشير را كشيد، نوكش خيلي تيز بود، تيغه اش مي درخشيد، همان بود كه مي خواست. اين بار مي خواست كه اميركبير را به سلامت از حمام بيرون بياورد.
اميركبير نگاهش كرد، گفت: نه.
مثل هميشه شمشير را پاك كرد.
قطره هاي خون توي پاشويه خزينه چكيد.
بوم نقاشيش سرخ شد.
به دنبال خدا نگرد
به دنبال خدا نگرد …..
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست ……
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست …..
خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ….
خدا آنجا نیست ….
به دنبالش نگرد.
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست. ادامهی خواندن
خدا گریه کرد
خداوند گریه کرد، زمانی که بنده اش، آنی که اشرف مخلوقات خواندش، و دردانه جهان خلقت شد، اینچنین کبر و غرور سرتا پای وجودش را گرفت
خداوند گریه کرد، زمانی که بنده ای که خدا خالق آن بود، بر بنده دیگرش ظلم و عناد کرد
خداوند گریه کرد، لحظه ای که بنده ای از بندگانش دل بنده ای دیگر را شکست ادامهی خواندن
همسایه خدا
من رو صدا کن
ای بنده من چرا از من دل کنده ای؟
تو که بنده بزرگ و خوب منی
تو که احساس گناه می کنی آيا دیگر نمی خواهی بنده من باشی؟
احساس می کنی از من باید فرار کنی ؟ پس به چه کسی پناه خواهی برد؟
ای بنده کوچک من ! تو هنوز بنده من هستی ادامهی خواندن
کباب
مادري با دختر 9-8 ساله اش كه به شدت معصوم مي نمايد و از چالوس عازم تهران هستند، از «در» رستوران شهرام واقع در جاده چالوس وارد مي شوند. مادر كه بسيار موقر است به آرامي به پيشخوان نزديك مي شود و از مدير رستوران مي پرسد:
ـ ببخشيد ارزانترين غذاي اين رستوران چقدر است؟ ادامهی خواندن
خداجونم ممنونم
خدایا! چه لحظه هایی که در زندگی ترا گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی
…چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی…
چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هام قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی … ادامهی خواندن
این حقیقت من است-2
سخته توی بهار باشی و سراسر دلت زمستونی باشه، میدونی! می خوام بگم سرمای بهاری خیلی سخته
سخته توی یه کوچه پر از نور و روشنایی راه بری و احساس تاریکی و سیاهی بکنی، مردم از کنارت رد بشن و از تنهایی خیابون بترسی
سخته وقتی احساس می کنی که داری به سمت هدفت می دوی و شوق رسیدن لحظه به لحظه در کنارت باشه، اما وقتی ادامهی خواندن
این حقیقت من است 2
سخته توی بهار باشی و سراسر دلت زمستونی باشه، میدونی! می خوام بگم سرمای بهاری خیلی سخته
سخته توی یه کوچه پر از نور و روشنایی راه بری و احساس تاریکی و سیاهی بکنی، مردم از کنارت رد بشن و از تنهایی خیابون بترسی
سخته وقتی احساس می کنی که داری به سمت هدفت می دوی و شوق رسیدن لحظه به لحظه در کنارت باشه، اما وقتی ادامهی خواندن
اشک های ندامت
ای خدائی که آسمان و زمین به فرمان و امر تو پایدار و متحمل زحمت است ای خدائی که رعد در ستایش تو در خروش است
ای خدائی که همه در مقابل عظمت تو متواضع اند
ای خدائی که خورشید و ماه به فرمان تو در نهان و آشکارند
ای خدائی که دلها به خواست تو عاشق میگردند ادامهی خواندن
گرگ
گرگ هاري شده ام
هرزه پوي و دله دو
شب درين دشت زمستان زده ي بي همه چيز
مي دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهايم چو دو كانون شرار
صف تاريكي شب را شكند
همه بي رحمي و فرمان فرار ادامهی خواندن